سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

دکتر بیژن باران: عرفان در خاور میانه




خلاصه. در 4 هزار سال گذشته، خاورمیانه میدان قوام فرهنگهای شرق و غرب شد. در این منطقه گسترده از چین و هند تا یونان، روم، مصر، حبشه برای ادراک هستی، رویکردهایی در فرهنگ کهن آریایی و ذهن کل شرقی بشر می توان یافت. ا- درک کائنات محیط علیا و اثر آن در سرنوشت/ زندگی انسان خاکی. 2- درک زندگی/ حیات در خود انسان. 3- درک مرتبت عضوگیری سازمان اجتماعی. 4- درک رسیدن از انسان /مبداء به کائنات /مقصد. 4 نمونه از این رویکردها بترتیب در 7 امشاسپند زرتشتی، 7 چاکرای هندی، 7 مرتبت میتراییزم، 7 وادی تصوف، تبیین شده اند. شاید ساده تر باشد اگر این 4 رویکرد را نظریه های مربوط به جهانشناسی، خودشناسی، جامعه شناسی، گذار/ ارتقا از خود به جهان بیرون/ برین قلمداد کرد. رک به: دکتر بیژن باران، 7 امشاسپند، چاکرا، مرتبت، وادی.



این نمونه ها، بیانگر ورود عین حسی محیط خارج به ذهن و خرد داخل مغز انسان اند. روال ادراک محیط بوسیله انسان ساکن گستره آُسیا و اروپا تا آفریقا، از 4 هزار سال پیش تا عصر اکتشافات 500 سال پیش، را در بر می گیرد. این جستار به فهم مقوله های فرهنگی امروزی در این منطقه مانند درونگرایی، برونگرایی، گذشته گرایی، ثنویت افراط/ تفریط، تخیلات قوی می تواند کمک کند. در تاریخ فرهنگ خاور میانه فرق بین فیلسوف، حکیم، عالم، عارف، صوفی، درویش، قلندر مشخص نیست. مناظره بین قطبهای این شقوق فرعی با الهیون رسمی صفحه رنگینی از تاریخ تکامل فکری خاور میانه است. بااین وصف هر کدام از این 7 حرفه باختصار در زیر می آیند.



مقدمه. در استبداد شرقی عرفان یکی از شیرهای اطمینان حاکمیت برای کنترل احساسات فردی و تفاسیر ایده آلیستی روشنفکری است. فرهیختگانی پیدا می شدند که پس از یادگیری الهیات، علوم، ادبیات به مقامهای دیوانی می رسیدند. آنها حرفه هایی را اختیار می کردند که اگر حرص مال و غریزه مقام داشتند ارضاء کنند. گاهی در خدمت امور مذهبی و درباری؛ گاهی هم مستقل به بیان ایده های خود می پرداختند. محافلی تشکیل می دادند؛ آثاری کتابت می کردند. آنها عناصر ناراضی از حاکمیت را بدور خود جمع می کردند. در سفرهایشان یک تشکیلات سراسری پدید می آوردند. شاید تجار و زمینداران باسواد آنها را ترغیب می کردند که ایده هایشان را مکتوب کرده؛ ناسخان را پول داده تا آنها را تکثیر کنند.



در قرون وسطا انسانها به 4 نوع مزاج صفراوی مستعد ادبیات، بلغمی مستعد علوم، دموی مستعد هنر، سوداوی مستعد تخیل گروهبندی می شدند. روشن است که قلیلی از مزاجهای صفراوی و سوداوی به عرفان روی می آوردند؛ تخیلات شورانگیز جوانی شان بوسیله پیران تعدیل می شد. عرفان با ایجاد مرتبت، شکیبایی را به اعضای طریقت تزریق میکند. رویه دیگر عدم تعدیل، ظهور حشیشیون/ اسسینهای قلعه الموت است که ترور دولتمردان مخالف را هدف اجتماعی قرار می دادند.



اکنون هم در نبود عرفان شرقی، نوع القاعده وهابی/ طالبانی تا مرگ انتحاری خود و دیگران جلو می روند. پس مدارای دولتمردان با عرفان قابل فهم است؛ زیرا هم کنجکاوی و هم دوراندایشی شکییبایی را طلب می کرد. فرق بین فیلسوف، عالم، حکیم، صوفی، عارف، درویش، قلندر در خاور میانه زیاد نیست. درویش و قلندر به ظاهر خود اهمیت نداده، شغلی نداشته، با کشکول و تبرزین بین مردم، پیاده گز می کنند، با خواندن اوراد لقمه ای قوت دریافت می کنند. زهد penitent ، ترک دنیا، ریاضت هم بین آنها رایج بوده. این تشقیق در موسویت/ یهودیت، مسیحیت/ نصرانی، هندویسم/ بودیسم هم ظرف 2 هزاره سال گذشته پدید آمده.



صوفی و عارف در محافل خودی در شهرهای یک منطقه مریدانی داشته، به مطالعه و ذکر می پردازند. برخی از این حلقه های عرفانی تا امروز هم دورهم نشینی، س-ج بین مریدان و مراد، چله نشینی، مناسک آیینی ویژه را اجرا می کنند. صاحبان این 7 حرفه - فیلسوف، صوفی، عارف، عالم، حکیم، درویش، قلندر - گاهی تضادهای با هرم قدرت سیاسی /مذهبی داشته، در این راه جان خود را از دست می دهند. نمونه: حلاج و سهروردی. درکل این 7 حرفه بمال دنیا اهمیت نداده، به سیر و سیاحت پرداخته، به ذکر و دعا خوانی مشغول اند. آنها عشق و دانش الهی را با مطالعه، مکاشفه، اشراق، تخیل، تقریر، کتابت، سخنرانی، اعانه جمع کردن می آمیزند.



فیلسوف. در خاورمیانه، فلسفه با الهیات آغاز شد. در فلسطین، بین النهرین، خراسان بزرگ، دیگر مناطق، فلسفه نخست شفاهی سپس کتبی بود. آثار روشنفکری در محافل اهل حال ارایه می شدند. فیلسوف، بویژه الهی، مانند استاد دانشگاهی مقامی مدرسی دارد، کتاب می نویسد، با عناصری از دستگاه حاکمه رابطه حسنه دارد. در طول 3 هزار سال گذشته، 2 اردوی عمده در خیل فیلسوفان پدید آمد: اصحاب اشراق که اکثریت بوده اند، پیروان تجربی که تعدادشان کمتر است. نمونه: غزالی از گروه اول، خیام و رازی از گروه دوم. ابن سینا به گروه اول تعلق دارد ولی شیوه او در طب و علوم، منطقی و تجربی، نه گمانی و شهودی، بود. گروه اول اغلب در حاکمیت شریک بودند؛ اقلیتی که گاهی انتقاد هم داشتند. نمونه: امام غزالی و فارابی در 1000 سال پیش.



فیلسوف کسی است که عامترین اصول جهان را بررسی می کند. این اصول در باره ذات، علل، قوانین مربوط به حقیقت، دانش، ارزشهاست که براساس استدلال منطقی و نه شیوه های تجربی قرار دارند. تحلیل فرضیات، اعتقادات را هم در بر میگیرد. فلسفه در دانشگاه و حوزه تدریس می شود. ریشه لغوی آن یونانی بوده از 2 واژه فیل = دوستدار و سوف = دانش آمده. نمونه: فیل در واژه های فیلانتراپی= دوستدار مردم، فیلهارمونیک = دوستدار موسیقی، فرانکوفیل = دوستدار فرانسه. برخی فیلسوفان عصر مدرن هم مانند برکلی و کرگوارد فلسفه را برای دفاع از الهیات می خواستند. نمونه سوف در واژه های فیلسوف = دوستدار دانش، س.فیس = دانشگر است.



فلسفه جدید با خردگرایی rationalism و ماده گرایی توام بوده؛ لذا تا حدودی به علم جدید نزدیک ست. برخی از فیلسوفها ریاضی دان هم بودند: فیثاغورث، خیام، دکارت، راسل. برخی به اخلاق/ اتیک پرداختند مانند سقراط؛ برخی به سیاست، مانند روسو، میل. شعب فلسفه: هستی شناسی، زیبایی شناسی، معرفت شناسی، منطق، متافیزیک، ذهن/ شناخت، انسان شناسی. انواع فلسفه: تحلیلی، قاره ای، فمنینیستی، علوم. فلسفه تکیه بر عقل، استدلال، برهان رها از عواطف میکند. پس فلسفه برهان عقلی است. علم این برهان را در تجربه عینی بکار میبرد.



حکیم. دارنده حکمت بمعنای دانایی، معرفت، عرفان است؛ بطور تلویحی در برگیرنده حذاقت، تجربه و تخصص در کار است. خیام، فردوسی، رازی با این لقب در تاریخ ادبیات و علوم فارسی آمده اند. در لغتنامه دهخدا دانشهای الهی، مدنی، مشاء/ ارسطو، چشمه، اشراق/ افلاطون، مموهه/ سفسطه، نظری، عملی، لاهوتی، یمانیه/ شریعت زیر حکمت آمده اند.



عالم. عالم بمعنای خردمند، دانا، دارنده علم می باشد که به طبیعی و الهی تقسیم می شود. علوم طبیعی دربرگیرنده دانش نظری و تجربی در باره طبیعت، شامل علوم انسانی، می باشد. عالم صاحب دانش غیب، قدس، َملِک، روح، مقولات ماورای الطیبعت را می توان در الهیات قرار داد. عارف اسم عام است که بدون درنظر گفتن مرتبت بهر سالکی در عرفان اطلاق می شود. این واژه طى طريق، اشراف پیر مجرب، اقالیم رسیدن به مقصد را تداعی نمى‏کند؛ تنها در حلقه و نه در جامعه است که سالک با مرتبت در نظر گرفته می شود.



ابو نصر فارابی، معلم ثانی پساز سقراط، 260- 344 هجری در احصاء العلوم/ شمارش دانشها، به طبقه بندی علوم عصر خود می پردازد. در 1348 ترجمه به فارسی آن در تهران منتشر شد. این کتاب علوم زمان خود را نام برده، آنها را تعریف کرده، شاخه های هر یک را برشمرده، فایده و موضوع هر کدام را بحث کرده است. این کتاب، با تاثیر بر نویسندگان شرق و غرب در تبویب دانش ها، در 5 فصل زیر است: 1- علم زبان شامل 2بخش الفاظ و قوانین الفاظ بوده؛ هر کدام چند شاخه است. 2- علم منطق شامل تعریف، فایده، تناسب منطق با علوم نحو و عروض بوده؛ استفاده از منطق و انواع آن را در بر می گیرد. در این فصل، مهمترین بخش کتاب با دیدگاه تحلیلی و تقسیم بندی، از انواع قیاس بحث شده است. 3- علوم تعلیمی ریاضیات شامل بر هفت شاخه: حساب و هندسه، مناظر، نجوم، موسیقی، اتقال و حیل /مکانیک. 4- علوم طبیعی و الهی، علوم طبیعی 8 قسم است: سماع طبیعی، سماء و عالم، کون و فساد، آثار علوی در "مرکبات"/ ترکیبات، آثار علوی در "عناصر"، گیاهان، الحیوان، کتاب النفس. علوم الهی 3 بخش است: بحث درباب وجود، مبادی برهین، بحث در آنچه که جسم نیست. 5- علوم مدنی یعنی اخلاق و سیاست؛ علم فقه و کلام. هرکدام در 2 بخش است. تعریف انواع حکومت، تعریف سعادت، شقاوت، سیاست. توجه شود اکنون علم برای دانش تجربی و نظری بکار می رود؛ نه برای متون ناشی از بصیرت، شهود، اشراف، اشراق. http://www.tahoordanesh.com/page.php?pid=9776



عارف Gnostic از واژه یونانی = معرفت آمده. عارف دارای اسرار روحانی esoteric در باره جهان ربانی، بینهایت، ناآفریده است؛ نه جهان محدود، طبیعی، مادی. خیام بطعنه نوشت: "اسرار" جهان را نه تو دانی و نه من. این دانش از طریق اشراق و مکاشفه بدست می آید تا خرد و استدلال. اشراق و مکاشفه با عالم رویا و هپروت، جذبه و مراقبه در مغز رابطه دارند. توجه شود این نوع دانش فردی انباشت پذیر نبوده؛ در مجموع تنها از چند دهه زندگی یک عارف در کتب و موعظه های او در اذهان و حافظه مریدان جمع می شود. نوع کمینه این مراقبه فردی در جوکیان و مرتاضان است که پس از مرگ آنها این تجربه فردی پایان می یابد. حافظ به اشعار شاه نعمت الله ولی 732-832 هجری نظر داشته: آنانکه خاک را به‌نظر کیمیا کنند./ آیا بود که گوشه چشمی بما کنند.



دانش مکاشفه ای در طول سدهها نمیتواند انباشته شود؛ زیرا از هنجارهای جهانشمول پیروی نمی کند؛ نمیتواند در نسل بعدی عالمان ادامه یابد؛ در مراکز علمی تدریس و تحقیق شود. نمونه: مراقبه های یک مرتاض هندی، مکاشفه های یک عارف ایرانی، طومارهای یک ربی قبله یهودی را سرهم نمیتوان کرد؛ آنها همگن و جهانشمول نمی باشند؛ قابل انتقال و انباشت نیستند. دانش علمی از عهد فیثاغورث تا زمان حال در حال انباشت و پیچیده تر شدن می باشد. از اهرام ساده مصری تا آسمانخراشهای برج ثابت ایفل و برجهای گردان دوبی و ترانتو تا ایستگاه فضایی بین المللی، تطور و انباشت علوم مهندسی در معماری دیده می شود. دستآوردهای کپلر 1571-1630 و کوپرنیک 1473-1543 به گالیله 1564-1642 و نیوتن 1643-1727 رسیده تا در تخیلات تسایولکوفسکی1857-1935 و ژول ورن 1828-1905 به فضانوردهای ناسا و روسی تکامل می یابند.



پایه عرفان در مغز، شبکه اعتقادی است که با عاطفه نزدیکی دارد؛ از شبکه خرد و استدلال متمایز است. این در پژوهشهای نوین ام آر آی MRI از فعالیت مغزی نتیجه گیری شده. مانند هر جنبش اجتماعی، عرفان هم به شقوق گوناگون بخش شده. این انشعابات در اثر شخصیتها و سلایق مرادها بوده؛ پایه عینی در تاریخ و جامعه ندارند. در َقبَله/ کابالا kabbala یهودیت هم مناسکی برای آموزش مواد عرفانی و ریشه های ربانی آنها وجود دارند. نظرات آنها که از سده 11م در غرب تدوین شدند بیشباهت به نظریات نور و تناسخ روح سهروردی نیست. نظرات زرتشتی فرشته/ امشاسپند، روز قیامت /پل چنوات، ثنویت خیر/ شر هم در این عرفان از طریق بابل و فلسطین شاید در فرقه فریسیان یهودی راه یافته؛ در رجعت به بیت المقدس در نظرات ارتودکس یهودی نشت کرد. از این رو در تخطئه فریسیان در تورات و انجیل سطوری نوشته شده.



در مسیحیت نوافلاطونی و هندویسم، عرفان جایگاه تاریخی خود را دارد. عارف بر وحی، نقل، کشف، تزکیه، ادله شرعی، تکیه می کند. عرفان عقل شهودی/ ذوقی بکار میبرد. عقل ذوقی مبهم گویی برای عالم رویا و مراقبه مغزی است. در این عالم شعر و تخیل عناصر عینی با ذهنی درهم آمیخته منجر به خلقت گریفین، اژدها، میناتور، اساطیر، پندارها، نامگذاری ستارگان و کهکشانها از روی این تخیلات می شوند. در تخیلات عرفانی مطلق گرایی و عدم شک جایی برای نوآوری نمی گذارد؛ تنها اینهمانگویی tautology تکرار می شود- البته با خلاقیت شاعرانه. نمونه: نبود نور تاریکی است. نور روشنی است. این 2 جمله از نظر دستوری صحیح اینهمانگویی است که اطلاعات نوینی در برندارند.



صوفی. تصوف روشي از انديشه و عمل است که باطن آن را عرفان، عبادت، مناجات، زهد، رفق تشکيل ميدهد. از قرن7م گروههای پیدا شدند که در دین رسمی خواهان انعطاف در مورد حقوق عامه، آزادی بیان، تجمع بودند. حاکمیت سیاسی/ دینی بیشتر با آنها مدارا می کرد؛ ولی گاهی هم آنها را زندان و اعدام میکرد. پندار صوفی عشق و دانش وحدانیت است. برای رسیدن به آن طریقتهای متفاوتی پیدا شدند. گفتار آنها بر اساس کتب دینی رایج بود با تفاسیری که عواطف مثبت مانند عشق را در برابر منفی مانند تقاص/ خشونت تبلیغ می کردند. کردار آنها هم بیشتر گردهم آیی، سخنرانی، س-ج در جلسه، تدریس، کتابت، سفر، مناظره و چالش زعمای قوم بود. گاهی کرامات، جادو، تردستی، چشمبندی، شعبده معجزه برای برخی از آنان نوشته شده است.



بسته به شرایط سیاسی حاکم، آنها کار علنی یا مخفی می کردند. آنها با ذکر برخی سوره ها با آمال نفسانی مانند شهوت، منزلت، قدرت خود هم مقابله کرده؛ این غرایز را تعدیل یا تبدیل می کردند. البته امتنا در چله نشینی و اعتکاف کار مهمی نیست؛ چون امکان بروز غرایز بهیمی در خلوت تنهایی وجود ندارد. در طول 1500 سال انباشت ادبیات صوفی، اینک کتب فراوانی از انان در دست اند. این کتب ارزش تاریخی و جامعه شناسی ادبی دارند؛ ولی از محتوای فلسفی/ علمی جهانشمول برخوردار نیستند. از نظر علم تجربی امروزی در تاریخچه مقدمه علم قرار می گیرند نه خود علم. برخی شقوق صوفیان احمدیه، ملامتیه، طریقه نام دارند. آثار ادریس شاه در آمریکا برای شناخت تصوف در غرب بکار می رود. تصوف در شیعه و سنّی به وجود آمده؛ تعدادی از سلسله های شیعی ، از جمله سلسلة نعمت اللهی و اویسی ـ شاه مقصودی، در بین مهاجران ایرانی و جماعت امریکایی پیروانی دارند.



واژه صوفی ریشه در پشم در تقابل با پنبه دارد که پوشاک آنها بود. مانند مکتب فرانچسکان منشعب از کاتولیکهای روم. آنها بدنبال وحدت وجود بودند. یعنی جدایی انسان پس از هبوط از بهشت را باعث سرگشتگی او دانسته؛ راه برون رفت را در رجعت به خدا میانگاشتند. در حالی که هبوط آدم از بهشت تمثیل ترک خانه پدری بهنگام بلوغ فرد است؛ بخاطر اینکه زمان یکسویه قابل برگشت نیست. مانند هر پدیده اجتماعی اعضای این گروه در طول عمر گاهی خط عوض کرده، بزندگی معمولی پرداخته، جزو زعمای دینی شده، مدرس الهیات شده، یا ملحد و قرمطی ازآب درآمده.



خانم رابعه بصره ای در سده 8م خواهان عشق مطلق به خدا، نه برای پاداش بهشت، بود. فنا یا ذوب فرد در وحدت با خدا تا ایثار جان بوسیله حلاج 224-309 هجری و سهروردی، اعدام 1191م، پیش رفت. حافظ درباره اولی با قرابت سر و "اسرار" می‌گوید: گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند/ جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد. عطار و مولانا محتوای صوفیانه را در شعر بکمال رساندند. تصوف باعث ترویج تهذیب و خطاطی هم شد که در کاشیکاری گنبدها بکار میرفت. صوفی بدنبال معرفت شهودی از طریق تزکیه نفس است. او به سلوک، دریافت عاطفی، شهود اعتماد دارد. خانقاه برخی قطبها برای مریدان مکانی زیارتی است.



برای صوفی نقل اولویت دارد. نقل، گفته های پیشینیان است که در آنها شک جا ندارد. نقل از آتوریته مطلق و تشکیک ناپذیر سرچشمه می گیرید. عادت فرهنگی تکرار حرف گذشتگان بدون تعقل یکی از علل ایستایی خاورمیانه است. در حالیکه در غرب شک در حرف گذشتگان باعث نوآوری شد. عقل از اصول منطق پیروی می کند. علم تعمیم مشاهدات با روش برهانی است. قلب با ذوق عاطفی حقیقت را بر فرد مکشوف می کند. وحی شهودی از طریق قلب برای هبوط/ فرودآمدن تجلیات ربانی و معرفت لدنی است. پس با ذکر، نور در قلب پیدا می شود تا به نفس، عقل، روح و دیگر ملکات باطنی فیض رسد. با این نور در قلب، حرام و شبهات بکنار رفته؛ فرد به احوال می رسد. توجه شود این جملات از نظر دستور زبان صحیح اند ولی آزمون پذیر و متناظر با عین نیستند. http://www.kasnazan.com/



درویش. آنها با ذکر و سماع در هند، ایران، ترکیه هنوز هم وجود دارند. در مسیحیت برخی طلبگان monk / friar نیز گونه ای از این مناسک را اجرا می کنند. مناسک حلقه اِخوان با جذبه، ذکر، رقص، چرخیدن، یا در محفلی محلی یا در سفر، همراه اند. اسلاف درویشان صوفیان بوده؛ طریقت خود را داشته؛ طالب وحدت با خدایند. شقوق آنها شامل بختاش در بخارا، قونیه در ترکیه است. آنها به روزه، تزکیه، ریاضت اعتقاد دارند. در میان آنها شیخ مقامی والا دارد- برای صعود در مرتبت این نحله فکری. پوشاک سفید آنها در رقص چرخی جمعی جالب است. نی نوازی در میان طریقت نعمت الله ولی و قادری کردستان نقش ویژه ای دارد. موسیقی قدسی تکامل موسیقی رقص سماع است که با حضور پیر اجرا می شود.



نمونه در زمان کنونی: دراویش گنابادی، قادریه، نقش بندی و قطبهایی که برخی در خارج سکنی دارند. تعریف مطلق و صحیح برای همه زمانها برای این 7 اسم وجود ندارد. تعریفها بین نویسندگان و زمانهای گوناگون مختلف اند. در قرن 21م می توان پندار، گفتار، کردار آنها را جمعبندی کرد تا تعریفی تهیه شود. آنها طرفدار امساک، اعتکاف، پرهیز، عبودیت/ بندگی هستند. واژه های آنها در ادبیات فارسی بسیار کاربرد دارند. رک: آشوری، عرفان و رندی در شعر حافظ، نشر مرکز، 1379، تهران.



قلندر. او هم طریق حق طلب کند. قلندر برخلاف درویش موی سر را از ته میزند. او بدنبال سراب در بیابان می رود. هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست:/ نه هر که سر بتراشد قلندری داند. باباطاهر و مجنون در ادبیات فارسی الگوی قلندریند. چرخ بزن اي فلك، چرخ بزن هان برقص./ دست مرا هم بگير، دور بگردان برقص. نمونه شعر امروزین قلندری است. آنها به کرامت و معجزه اعتقاد دارند. شوریدگی، شیفتگی، گریز از مسئولیت اجتماعی در رفتار آنها رابطه با شخصیتشان دارد. صدای دعا و استغاثۀ مستمندی صدقه جو با صدای یاهو و یاحق آنها آشناست. آنها با ریش انبوه، کلاه مخروطی بسر، ردایی پشمینه بر دوش، تبرزین بر پشت، کشکول بر شانه، تسبیح در دست از شهری به شهر دیگر پیاده گز می کنند.

http://qalandar.blogfa.com/

http://www.encyclopaediaislamica.com/madkhal2.php?sid=3589

http://www.adibaan.com/writers/bezjanbaran/8.html http://aftab.ir/articles/religion/theosophy/c7c1198080299_sufism_p1.php

http://persianpost1.blogspot.com/

‏29‏/12‏/2010‏ 09:09:00 ص

برچسب‌ها:

چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

آخر ایلیاد

کولی کاس

گوش دار به گذشته و پیشگو به اینده،

برایینه شکسته اش کف میمالید،

از شنیدن قیچی تو لب میرفت.

پچ پچی تهیه برش میدید.

درختان تن به نیاز هر شبه داشتند.

نرمای گازهای شک آور را پس میزدند.

گویی شب،

آن شب،

از آن ایشان نبود.

مردم،

گروه مردم،

زندگی را با گوشت و خون ..

آن پیر بزرگ به نیایش پاکی

در ژرفای دره پلید

مشرف بود.

شب گرم فسفر آلود بود.

ماهیان نزدیک و درشت بودند.

کودک ولگرد

پنشهی زرشک خرید -

روی برگ دفتری که بر آن

جدول فیثاغورث رج زده شده بود.



دور سفره

اعضای خانواده بی کارد و چنگال بودند.

پساز شام - مادر بزرگ پیر احساس سردرد کرد.

از یخدان رازآلودش

گزنگبین و نبات درآورد.

آن ایه بنام را خواند:

سه بار

- نه بیشتر-

به خاور و جنوب و باختر

سه فوت کرد.



جفت جوانی از جوی پریدند.

به خانه رسیدند.

شاعر لول

به خیابان نظری کرد - میخواست بگوید که چرا..

ولی سکسکه کرد!

یابوی چرخ آبی شیهه ای کشید.

گنجشک گیج تکانی خورد.

*

در تیره چموش خفه ایی

آن

اسب گنده چوبی

را به شهر هل آوردند.

اسب گنده چوبی

روی چرخهای کهنه سریده میشد.



مردم -

گروه مردم-

با پای خود و بر پای خود بودند.

چه چشمها و دستانی

کز پشت توفال

آن

اسب گنده چوبی

شهریان را دشپا بودند.

چرا که توی اسب گنده چوبی از میخ و نقل پرشده بود.

گماشتگان اسب گنده چوبی

با میخها و نقلهای عاریه ای

بر سر و کول هم بودند.

درختان تن به خارش دردآلود داشتند.

چاوشیهای ویلان کوچه ها برده شدند.

**

در آن پگاه مرگبار -

کبوتر سپید خونین بال

بسوی پزشک مهر

به گلایه شتافت.

و رفت.



28 مرداد سال بد/ سال باد

&&&

 
گلاب‌دره

می‌رویم آرام و نرم

بر خط جاده.

ربط‌مان مویین نخی،

صلح‌مان ساده.



سر به جیب آورده افشان سرخ سنجدهای خیس.

سبزه‌های سبز

_ از بن سنگ و تراشه‌های سنگ _

بیدها انبوه و تنک.



خوش صدا بشکستن خشک شاخه‌ها،

تل هیمه در کنار،

رک بود یک کبریت!

سر به نرمی می‌برند تا گرمی خواب لودشان را

بر تن خشک شاخه‌ها پیچند.

ما لمیده روی سنگی

خیره در رقص شراره‌های این آتش.

آتش زردی،

دود سیگاری،

شیرینی خرما.

بی‌شتاب و با شکیب

دستی

هیمه را می‌آورد نزدیک.

یاد آن محو خاطره‌ها در خیال‌مان.



چه‌چه سُسکی که می‌خواند به‌روی شاخه‌ی زرد زرشک.

آب در بستر خویش

نرم و کند زمزمه‌اش ...

&&&
ورود


روز برهنه شد

بر بام سبز باغ.

از در درآمدی-

ای حجم شکوفان سفید!

با رایحه ی بهار

سرخ لاله بپا.



ای عکس جوانی در قاب اندام من!

مرا اعتیاد نوازش کلامت،

گرمای شعاع چشمان سیاهت،

طراوت نزدیکی جادوی زانوانت،

با نبض طولی تپش، آغشته به شرجی حضورت،

غبار غربت زدود.



بزیر سقف موج ملتهب آسمان

میبویمت در معبد حریر حنایی مجنون بید

با پرستش لمس پوست، فشار گوشت، اتصال تماس، تنفس محرم حریق عرق،

در تناول تورم توت فرنگی رسیده زبان،

جعد مژگان جفت پیاله نرگس نازبار چشم

جیغ بنفش1 سُنبل میک کمانه بازو

تصویر رقص گرگ2 در خط فاصل شب و روز

تمرکز مکث پوزه ز بوی پنیر در ترک تنوری لبو

بر پرز نرمی مورمور لیمو لیمو، آههای بلند گیسو، لیس لاله، زیر،

وای ابریشم پروانه سیاه گشاده بال جادو-

غنچه سرخ شبنم شرم و اشتهای پذیرا

لنگرگاه طریق قائم قایق غریق حریق غروب

در لذت درد یگانگی حضور، خفگی خفن، ُخرناس رعد صرع

با واجهای وحش گره آخ گیر در گلو،

در طوفان اوف غریزه ورود، انبساط ُزخم لزج آرامش ماهیچه، قرار قلم، سلطه ثمین سکون.



بر آب خلیج فارس ُخرامان رَوی رو بجنوب-

در طلوع طشت طلا،

رخنه به خاطرات ویران دور.

بخوان بخط نور بر صفحه دریا:

در تور بلور خور رقص شاد ماهیان

کیان کف ناپایدار، زیر سایه گذر بال ماکیان-

دور شود، کوچک چون ملخی بر کاه گندم.3



مرا به سرخی صدای ِسِحر سَحر ببر-

به لمس شیری شیون نوزاد صبح،

طیف الوان تحرک تابستان 4

مینای پریدن رشحه ی ماهی

زرد خروش خورشید

سیاه افت اسفنجی سنگ پا

آبی سیر صدای دیگ شب

سرخ خروس خوان ده

سفید نجوای کف آلود رود ته دره.



دمی، قرین پوست ران تو، دلیل زندگی منست.

با تو، شاهد زندگی من- تویی.

با تو، در این جهان اثر ز من مانَد- کودکی بر نطع نور فردا.

بی تو، بود و نبود، یکی ست.

050418

1 هوشنگ ایرانی. 2 فیلمی از کوین کاستنر. 3 اصطلاح خراسانی برای خُرد. 4 گرشوین (1898-1937)، آهنگساز آمریکایی: روز تابستان/ زندگی ست آسان/ می جهند ماهیان/ بلندند پنبه زاران..

&&&

 
نگاهت


نگاه تو بر در است

با یاد پنجره باز رو بباغ، هوای تازه،

خورشید تابان، پرنده ی خوانای عاشق

بر همیشگی سبزی شاخه سرو.



نگاه تو بزندگی بجامانده

در چشم رفیقان عشق،

شکوفانی سرخ نسترن تابستان

منگوله های میوه مهرگان باغبان

دانه جو در خاک خوب

اندیشه و بازوی کار بهار.



نگاه تو از زندگی گذرد-

با عبور از اعصار

به کویر و کوهسار.

نگاه تو نگاه تاریخ است

ادامه وجدان مزدک و بابک،

حلاج و عشقی، در شعر سعید گلسرخی و مختاری.

تو در نگاه کودک امروز

نگرانی دیرین امروز، وعده روشنی فردا،

در آسمان شفاف هدیه داری.



نگاه تو زنده است-

در پرواز باز پشتک کامل کبوتر در نیلی آسمان

شنای خیس ماهیان رود ورود دریا،

اندیشه مرور دیروز انسان فردا.

&&&
اقدس

با باد آمده؛ بر باد می رویم.

تخم تکاپوی بهبود بشریم.

از خاک و آب برخاسته

بخورشید نزدیکتر شویم.



ترا رفته ندانیم.

تو در ما زنده ای.

ماندگاری در یاد بازماندگان.

لبخند و دست سخی تو در خاطر جمعی قبیله همیشه قرار دارد.

نامت میان ما با غرور کرور مکرر شود.

زیبایت در ذهن ما پیر نمی شود؛

گرچه خودمان با زمان همراهیم.

هوش و دانشت مشعل روشنایی؛

ورودت جمع را بزرگتر و تمدن- جوی جدید کرد

پاکی و پیمان تو با انسان پیمانه ما شد.

ای دستان سخاوت و دوستی

ای پاهای مبارک شادی

تو بین ما در سفری

هر زمان که پیش من نیستی

کنار خواهر منی.

هرزمان که او تنهاست

تو در کنار منی.

و ما از تو سخن میگوییم، بسیار

در جمع بدون منها.

پند و اندرز تو مشکل گشای ما؛ بنسل بعدی منتقل شود.

ما با تو تنها نیستیم.

تو در رفتار ژنها، پندار و خوابهای ما جریان داری.

ژن تو در نسلهای آزاد با آینده روشنی گام بر می دارد؛

لبخند تو نوید رهایی فردای ماست.

{

عروس خندان، دسته گل بهاران، سوار بر توسن باد به باغ ما خوش آمدی-

با رایحه سخاوت، مدارا، شکیبایی، فراست، لبخند،

مهمان نوازی و مهر.

در سفر به قاره ها، تجدد نجیبانه برای اقوام و اجتماع ارمغان آوردی:

نخستین اسباب بازی کودکانه، عروسک کوکی فرنگی، دخترک چتر بدست تنها با رنگهای روشن،

برای اخوان- که در طاقچه قرار گرفت؛ زیر نظر اولیاء،

عصرهای جمعه روی میز قر میداد- مارا در کنجکاوی و لذت بدیار دوار و هوار می برد.

اگرچه برای ما شما بودی همیشه،

ولی اکنون با حلول به عناصر اربعه، به تو نزدیک تریم.

بما آموختی در رفتار: نوگرایی، دانش جویی، حقوق فردی.

با پیوند فرخنده زوج کروموزم ایکس خود به ایگرگ قوم ما،

3 شفابخش درد انسانها تحویل جامعه بشریت دادی.

+

اجداد دور ما رفتگان بر بلندی گذاشته

تا جای کشت ماندگان بر زمین تنگ نشود.

در استبداد سرطان ریه به دهه 80 حیات

با رفتن بدون چمدان سفری، شجاعت سوختن در پسین بدون گزافه؛

خاکستر از صخره به هوا پراکنده شد.

در ارتفاع نخل و نارنج

بر امواج ابدی اقیانوس کبیر آرام

ذرات زورق زندگی، خوبی، مهر، تجدد بادبان برافراشته-

در خوانش سرخه سر بر شاخه ی زیتون، کوبش آب بر ماسه های ساحلی، مدار دورانگیز ماکیان دریایی.

با شوق جرگه جلبگ، صف سرخس، خزانه خزه و گلسنگ، محفل مرجان دالبر خورهای* باختری فرود آمده؛

بر ماهیان، پرندگان، اورچینها سوار شده- پاکی و تجربه را

انسانیت نوین "قراردادهای اجتماعی" را

در امتداد بیکرانگی افق آب و حیات

تا کرانه های گرم خلیج فارس- اهتزاز درفش های رنگین کمانی نفت و گاز

تا آسمان فیروزه ای فلات تاریخی میهن سوغات آوردند.

تو طلوع میکنی

در لبخند گل گیلاس، خوشه خرم تاک؛

دوباره زاده می شوی

در تبسم نیلوفر تبریز و تهران،

در چهچه قناری مهر، رهایی ادغام شاخه ی پر قلبک سنجد و پرواز فاخته تا دماوند سر سپید

تا رنگهای سحرآمیز سحرفردا.



جمع ما پراکنده- در اینجا، این دم؛

تو در معراج تناسخ ادوار سرمدی طبیعت

محاط مایی- ای چتر حفاظ دانایی، خوبی، خاطره

ای هاله ی منور دیهیم نور و هوش بر سر نوادگان ِ درراهت.

در حرکتی - از عطر و شهد تا میوه و گل کوه و کویر

تشعشع تو با هزاران ذره در گیتی فرود آید:

"دل هر ذره که بشکافی-/ آفتابیش در میان بینی."**

* خور= پیشرفتگی خاک در دریا. ** مولانا

&&&

 
سحر شعر
       تقدیم به فریدون و فرشید، بیاد شب گردیها و پگاه معراج به کوه
       اکبر، برای رفاقت دهه آخر مهدار قرن پیش

 
ای افسونگر افسانه ای

اوراد ساکر غنچه سرخ دهانت

سوار بر نوار رنگین لایزال؛

رقص انگشتان ساحرت

کلامی آهنگین بر صفحه تصویر.

ای جادوی اسطوره ای

مرا در دیگ معجون اکسیر عشق خود بجوشان!

اگر فلفل و نمک بیش طلب کردم؛

بگو "فضولی موقوف!"

زیرا تو در تغییر حال لحظه ای

با یک ناسزا آغاز؛

و دهها قربان صدقه ی بعدی

فضای زندگی را معطر دایم میکنی.

روزها میگذرد.

با سکوت خود مرا چیز خورد میکنی.



با حلقه ۴۰ کلید خود

طلسم دروازه قفل قلعه الموت را شکسته

روزهای مرا پر از قوس قزح تمنا میکنی؛

شبهای مرا پر از شهاب هوس.



ای پری دریایی

کی از آستانه ی در ایی؟

خیس و آب چکان بسوی آتشگاه خانه بازایی!

**

سه پر سیمرغ باید.

تا با آتش آن، جن حاضر مرا بتو برساند -

زیرا نشان تو ندانم.



از خاله سراغ تو گیرم؛ مرا برد پیش

سید جلال، دعانویس ته امیریه.

بادست مبارک، آقا طومار کوتاه قلمی کند.

درآب استکان کمر باریک، تبرک دستنویس اضافه شده

تا عارضه زایل شود.



عمه در را باز؛ فالگیر کوچه را تو حیاط کشد.

مشدی بر لبه حوض نشسته اسطرلاب انداخته تا جن زدگی باطل شود.

- نگوید برای همیشه یا فقط امروز!



خواهر مرا پیش مادام ارمنی برده

که در فنجان قهوه من خیره شده

در دالبرهای خشک جدار درونی آن

ردپای ترا یآبد تا مرا بسوی تو راهنمایی کند -

تا از بیچارگی بیرون ایم.



مادر برایم سرکتاب باز کند: خوب، بد، متوسط.

سپس تند نذری به امامزاده داوود برده؛

نظرقربانی بگردنم آویز کند.

در برگشت بره قربانی بر سفره امام اضافه کرده؛

میخواست آش اوماج نذری دهد که باران گرفت.



از دوست خواستم.

"خانه دوست کجاست" را ازبر زمزمه کرد.

جلدی زد بچاک تا ۷ چنار

دخیل برایم ببندد؛ خواسته ام مستجاب شود.

برادر برایم شعر لرمانتوف خواند:

"نی خشکی جدا کرد از نیستان

که میلرزید از گستاخی باد.."

سپس رفت برای خرید ۲۴ جلدی کلیات پوشکین یا لنین.



پس از شنیدن وصف جمال تو و شیدایی من

مادر بزرگ نخست گفت مرا "نظر زده اند."

از پستو سکه و تکه ذغالی؛

از دولابچه ی تل نمک تخم مرغی؛

از جیب کت پشمی دستمالی آورد.

چارقد خود بر قالیچه هریز پهن کرد.

سکه بر تخم، زیر خیمه دستمال بدست چپ

بادست دیگر ل های وارونه کشید با ذغال سیاه

روی تخم سفید با خواندن نام

همه کسانیکه مظنون بودند.

حتی آنها که او ابا داشت و فشار بیشتر بر سکه میداد.

همه ی خویشان را نام برد و تخم نشکست.

دوباره رفت تو پستو؛ از صندوق چفت و رز دارش

کتاب ازمابهتران را درآورد.

با ورق زدن صفحات چاپ سنگی کاهیش

عکس خانوادگی آنها را

با انگشت مسن سبابه اش نشان داد.

رو بمن کرد؛ ملایم گوید:

"این از تخم و ***** پریان است."

در این تصویر آل، دواله پا، جن، دیو، پری، غول

- نیم انسان نیم جانور: سمدار ،دمدار، ناخندار، پرمو ، بیمو، بیدم

شاخدار، بیشاخ، قوی، ظریف - ردیف ایستاده.



دایی با داعیه خواندن کتاب سینوهه مصری در لندن،

سودازدگی و بی اشتهایی مرا به غلظت خون و صفرا ربط دادند.

دستور فرمودند مرا هجمه کرده؛

زالو گیر دوره گرد را امر کردند تا از کیسه خود ۶ زالو

گذاشت به سینه و بازو -

برای مکیدن لختگی خون.

نیم ساعت بعد این جوخه سیاه کرمان کلفت شده.

اینبار دایی دستور دادند برای من

عناب، برگ تربچه و لیوان آب انار؛

سپس جوشانده، گزنگبین و نبات.

برای ناهار هم آش گشنیز با قلم گوسفند و هویج.

ولی از آروغ عافیت و چورت قیلوله خبری نشد.



از پدر بزرگ پرسیدم؛

ازغزلیات حافظ با نیت من شاهد آورد:

"پیرهن چاک.."

پدر سطوری از شاهنامه، امیرارسلان و بینوایان خواند.

عمو روزنامه را ورق زده به قسمت

بروج فلکی حواله ام کند.

در همان صفحه سطری با ۳ واو رایانه یآبم.

در تارنما نشانی ترا خواستم.

صفحات متوالی نام، مشخصات، عکس و نشانی

در عدسی چشمانم ظاهر شدند.



روزها و شبها در "طلب یار" گذشت.

از شهرها، کشورها، قاره ها رود مصور نامها جاری شد.

من دنبال او بودم؛

ولی طومار نامها و زبانها مرا دربر گرفت.

باز قطرات پیام و نامه از دور میچکد.

**

آه معشوق من پری ست؛

اوبا منست ۲۴×۷ ایام.

شب بر شاخه توت کهن مرا صدا میزند.

صبح سحر کنار چشمه

با ۲ کبوتر مغرور بر ۲ قایق خوشتراش و زانوی مخدرش

در استتار "پیرهن چاک " مرا اشاره میدهد.

در صلات ظهر، در هرم لغزان گرمای صحرا

زیر سایه درخت گردوی سر به فلک،

رقصی پرپیچوتاب میکند.

سپس از پاواز رود به کناره خاوری رفته

زیر سایه درختچه های آلبالو، موازی ماهی خزر،

روی چادر سفید گلریز پهن خود.

در تولد دوباره اش

خورشید کسوف میکند.

چشمان باز مرا خیره؛ سپس خواب میکند.

با تماس دست من با این برج عاج بپهلو فتاده

برق فشار قوی ز بازو گذشته مرا با صرع رعشه ای زمین میزند.

در قفل قامت افقی ۲ نخل شناور کارون

از گهواره پرفشار آبهای خلیج فارس

به اقیانوس آرام میبرد.

غروب بر شیب مطبوع اخرایی تپه

بر گیسو۱۰۰۰بار شانه میکشد.

از پشت پرده مشکی مویش

۲ چشم میشی مرا نظاره میکنند.

وشب، باز شب، در رویای خواب و بیدارمن

با کش وقوس مرا اسیر امواج هوس میکند.

در خیسی سرد سحر، قبل از خروس خوان؛

تحریک نیمرخ ماهرنگ او

با آبشار سیاه گیسو

پرده ی مهدار پنجره را پر وخالی میکند.

**

ای خانم محترم کوچه ی چاله حصار

گرد و ادویه ای بمن دهید

که در هیچ عطاری ای پیدا نشود تا

بدور خانه او بپاشم تا

در کاسه تاسه کباب او یا

در لیوان شربت سکنجبین او بریزم.



با جادو و جنبر اورا تسخیر کنم.

تا قرار گیرد این تصویر سکر فررار

در سکون قاب دیوار .

تا هرگاه که خواستم او را ببینم.

نه هرگاه که خواست او را ببینم.

170903

&&&
آسمان آبی

با تو بخواب میروم. با تو بیدار میشوم.

این است رسم بیکران عشق، ای نازنین.

با من بخواب میروی. با من بیدار میشوی.

این است رسم بیکران عشق، ای نازنین.

روزها و هفته ها این بیتِ محبت رج میزنیم.



سنجابِ لرزان ِ دست آموز بر شیبِ دره غنوده بیخبر،

زیرِ آوارِ آفتاب، در سایه درختِ لیموی مقدس.

ترنم جوی شیار زیرین، مد نظر.



در سرزمین پرتپش دره های مرطوب، تپه های گندمگون

زیر آسمان آبی، رگبارهای ناگهان موسمی-

چریکِ هوشیار ِ سوارِ سایه- ریسمان ِ راه گرفته؛

سودای صاحب سنجاب، سنجاق تیزصدا درسر،

کنار سنجد معطر، غرق قلبکهای شنگرفی مهر، دست برسجاف ششلول کمری

از خشاب پر مهرخود، فشنگ قشنگ عشق جدا کند.

بر درفش سرخ آن، با مٌرکب شیری رباعی کمند کند:



بجستجوی تو گذر ز کوه و دریا کنم.

با ورود به دره دل انگیز پرطنین ندا کنم.

بر سنجاب سکون، چشمه ی هوس

تاجی ز لاله و میخاک جدا کنم.

151003

&&&

به باغ بیا

بیا به باغ در پگاه!

بگو بکن مرا نگاه!



جویباران با ترانه ی گذران زمان

زیر برگ‌ها با آوازی پر وجد، بلبلان

در قفای غزال‌ها، قمریان

با روبان آبی پاپیونی پرواز.



به زیر درخت گیلاس بیا!

بلوز لیمویی بالا، شلیته قاسم‌آبادی به‌پا.



بر هر گره‌اش گوش‌وار دوقلوی سرخ

با طپش نبضش صمغ جاری در آوندها

سر بر آسمان آبی گرگ و میش سحر

ریشه در خاک باستانی میهن.



کفش بر کن و ز پا جدا

گذار بر فرش یشمی چمن پا!



با حاشیه معطر اطلسی و یاس

تعظیم صف کوکبان و اختران

و قامت رشید گل آفتاب‌گردان-

زیر سنگینی کلاه ملون‌شان.



من در انتظار تو ام، اما

در باغ زیر گیلاس، تنها!



پشت به تنه سرد استوانه‌اش

در دست لاله و سوسن و گل سرخ

بر لب نام جادو و سکرآورت!

در قلب طپش عشق بی‌قرار.



دخیل بر این مجموعه روا

با زوج طوق بازو و پا.



الوان نامرتب شلیته بر چمن

کفش بلند پاشنه کرم کنار گل.

شلوارک و شلوار در نسیم

باغ در دوار رایحه تداوم حیات.

051103

&&&

 
گیتار من

     برای علی ساحر الوان شاد

گیتار من گرد و کشیده

کنارمهتاب پنجره

با صافی حنجره

تارهای معطر رسا

سینه پرصدا

و تاری حفره میانی.



گیتارمن با دوایر تزیین به گردن

سینه محدب غرور، باریک کمر- با مامن جادار زیر

بندینه مشکی حائل بدن.



گیتارمن زیبا و خوش تراش.

یادآورنسلهای گمشده باستان

پر از رنگهای تند دلنشین کویر و کوهستان

پر از رنگهای آرام دریا و آسمان

پراز هوای تازه و نور

پر از هیجان و شور.

ذهن با وفای او پر از یادهای شیرین و دور.

ارواح رفتگان را حاضر کند در اتاق من:



"مراببوس! مراببوس!

دخترزیبا امشب برتو مهمانم.

درپیش تو میمانم تا لب بگذاری برلب من.

دختر زیبا! از برق نگاه تو .."

گلنراقی: آخرین بوسه- طنین تاریخی در شاخه های تبریزی تابستان خشم.



دقایقی گذرد:

"مهتاب، ای مونس عاشقان، روشنایی آسمان.."

ویگن: مهتاب- تکرار خاطرات شبهای سور شهر.



زمانی دگر:

"تو دریای من بودی! آغوش وا کن!

که میخواهد این مرغ زیبا بمیرد."

مهرپویا: قوی زیبا- بازآوار یادهای تلخ اجتماع.



دمی بعد:

"وقتی چلچله ها میرن/ به سفر های دورادور

از تو میپرسم، چو هر یک/ میکنند از بامم عبور"

اصلانی: عبور - ترنم خفیف هجرت بافقهای دور.



گرمی موسیقی تنهایی را

در ضیافت خیال کند مسحور.



زیر چادر شب شکوفان نیلی سپهر

با انحنای دل پذیر، روی زانو در بغلم غنوده او.

با زمزمه ی پر تمنای نیمه شب

انگشت به تارهای مویش:

دست بر بدن صاف جادویش

تا در ارتعاش عشوه و عشق

شکسته شود سکوت شب.



من دیوانه اویم، اسیر گیسو ی پر حالتش.

در رقص موجی گرمی زایش

در دوران دوایر سماع و سکرش

مضراب شصتم حواشی پل خرکش:

زخمه ها، ارتعاش، ناله

کف بر محدب کشاله.



گیتار من معشوق پرشور و پر طراوت.

فشرده در برم: دست بر کمانه کمرش

با لولای عشق: قلب من و او، گیلاس دو قلو.

انگشت روی پوست در نوسان رقص

این صدای اوست از رخوت من

یا رعشه من است از نوای او?

اوست مرا میخواند بخود

یا منم اورا بخود میکشم

یا هر دو در جذبه وحدت عشق?

&&&

همپای من

 
خورشید بر گستره سبزینه دریا

از انحنای افق سحری آهسته بر اید.

من از غرب خواهم آمد؛

تو از شرق.



تمام روز بر ایینه نورانی آب طی طریق کنیم.

قلبهایمان قبله نمایمان باشند.

تا به میدانی در میان دریا نزدیک شویم.



بیا با هم در خنکای زرین غروب

بر این پهنه مواج

یک رقص طولانی تانگو

- بیان عمودی طلبی افقی -

در امتداد محور زمان آغاز کنیم.

موسیقیمان صدای موج دریا

با نرمای نسیم

و ضرب صدای دالفین های نزدیک و دور.

تو با پای برهنه در شلیته قاسم آبادی و بلوز سرخ

پای راست بجلو - آهسته آهسته تند تند آهسته

من با شلواری سیاه و پیرهنی سفید

پای چپ بجلو - آهسته آهسته تند تند آهسته

بسوی هم اییم.

ما دو پروانه سبک بال پایکوبیم بر آب.

شانه باد در شبق گیسویت فتاده

تا در تناوب باز و بسته آن قارمون نامریی

شور را شتابی منظم بخشد.

من با دستمال سبز بگردن

- برگ بزرگ حیات بوته موز -

بسیاق کولی کوچ گر کروآت در ساحل آدریاتیک

محو در رویت رویای روبرو؛

بهم نزدیک میشویم.



در چرخ سریع یک کورته ترا درآغوش میگیرم.

۴ عدسی مردمک های میشی رنگ

در تقابل هم، بیدرنگ

بی نهایت ابدیت را تکرار میکنند.

رایحه تو در مغز من داغی ابدی میگذارد.

**

اشعه طلایی مهر بر فرش سیال نارنجی

هوای ما را داشته؛

ما رقص خود را تا برآمدن ماه،

این مونس عاشقان،

ادامه میدهیم.

میشنویم که صدایی ملکوتی میخواند:

"مطرب بزن که کار جهان شد بکام ما.."

ستارگان، ثوابت، و سیارات

بدوران افتاده.

آتشبازی سماوی کواکب کهکشانی و شهابها کولاک میکند -

با تصویر مضاعف ۱۲ برج فلکی در دوار

بر آب اسفل سافلین

بدور ۴ پای بدوی

این ۲ همپای گره خورده باهم.



رقص تمام شب ادامه دارد.

**

شب است.

همپای من با من است-

او در آغوش گرم طپنده ی من

من در انحصار بازوان سیمین او.

با اوچویی در کمر، چون فلامنکوی غرناطه، پر از فلر

- دردست راست گوشه دامن گرفته؛ سپس رها کرده -

بر خط افقی تی ازهم باز میشویم،

پس آنگه با لی لی آرژانتینی بجلو میرویم.

هر از گاهی شاخه رز سرخ گذرد

از ردیف دندانهای سفید من

به ردیف مروارید در دهان تو

وبرعکس.

ریتم را با سالسای لاتینی تندتر کنیم؛

یا با میلونگا، آهسته.



در شب، لباسمان از دود:

لطیف، پیچنده و لغزنده.

بالای سرمان مشهود:

ستارگان آبی و ماه محجوب.

بزیر پایمان فرشهای لایتناهی آب بر آب.

دستی بزیر آب کرده - تونا گرفته

چون سر بریده پرسیوس آسمان شب بالا میبرم.

چکان باران از ماهی، مشت، مچ

و بازوهای برهنه ام فرو میریزد.

سوشی بهشتی با نمک و جلبگ دریایی

شربتی اعلا از صراحی حافظ

حیات را تداوم بخشد.

اگر دالفین و پلیکان نظری بما کنند؛

ما با بوسها پیام میدهیم.



در قفل قامت افقی ۲ نخل شناور

برگهواره پرفشار دریا ..

**

سحر دوباره آفتاب

از بین لبهای لعل یاقوت و برفک دندانهای شیریت

آرامانه بیرون ریزد.



بر شانه سوخته من

طشت طلا ارتفاع گیرد.

&&&

 
آب و آتش

فوج پرنده را در دشت پی گیرم

مرا به آب رساند.

بر چادرشب خاکی صحرا

کمربند زبرجد یابم-

بزیرش آب چون ماری پیچان و طویل.

دنبال روبه دور در کوه،

به چشمه ی سرد رسم.

پیکرم موازی افق.

لمس لبه گرد این سراب هوس و هوش-

لب خشک بر موج تری نرم.

رایحه ی آشنای اوج شهد عشق.

طنین ترنم خیال خمار در تناوب زوج گوش-

مزه این طراوت قرین قرنیه ام.

« در پیاله عکس رخ یار» بیقرار!×



در افق ستونهای دود،

آذرخش خشایاری بر دریای کبود، تازیانه ی نور عمود-

تیرک خیمه ی تراکم آسمان خمود.

بشکفند همزمان شکوفه های آتش شرور-

بر بازوان درختان دور،

تنه غرور، بوته مستور، لانه مور.

بسوزند خشک و تر در شور.

شرار عشق شعله کشد بشکل منشور

بر شانه ام شود شمد شراب و نور

« دیدار آشنا را» حضور. ×

ــــ
× حافظ: ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم. باشد که باز بینیم دیدار آشنا را. 

برچسب‌ها:

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

شمع روشن ابدی

بیژن باران

1

شمع روشنی تو

تا نفرین به تاریکی.

100 سال سکوت-

شاهد تاریخی، تو!

بخشی از تاریخی، تو

ولی غایب از صف ما، تو

خود تاریخی، تو.



در آن شب تهاجم تار تیر تاتاری

مزدوران به حریم دانش عشق

ترا از اوج خواب خوب آسمان

پرتاب کردند به زمین مهربان

اندام رشیدت در کیسه لباس

چون مشتی گوشت و استخوان.



کشتار در سکوت شب

ولی تاریخ ساکت نیست.

کودکان در سربرگ انشاء می نویسند:

بنام کسیکه هرچه می کشیم از اوست.

2

پس از تو هوا پس است.

انبوه اندوه نبودت رهایم نمی کند.

خاطرات یکی یکی پس از دیگری می آیند.

فوری تکه تکه و پراکنده می شوند-

پاییز برگها از درخت گردوی 100 ساله.

گذشته در ذهن پیدایش می شود

با عواطف ثابت آنروزها

که منطق امروز را طرد می کند.



گوشت و استخوان تو

اکنون در عکس ثابت در زمان

تو با هوشیاری سرت

تاریخ ملی ما را شاهد بودی

بیانگر تلاشهای آزادی

تو خود تاریخ بودی

در برابر قهر و گلوله

3

غدغن سخن

زیر عنکبوت یاسای قدرت قهار

شاکی و متهم،

جا عوض کرده

در نمایش ترازوی کج دادگاه پیرار

شاهد غایب

شاکی شکسته و شنگرفی

متهم با افسانه بیداد رجز می خواند.

قاضی در بازی با انگشتر عقیق دست راست

رسانه ها در سکوت



شاهد پرونده صحنه ایلغار

در راه رسیدن به محکمه

در قروق راه، صورت خونین،

دنده شکسته از لباس شخصیها،

بستری در بیمارستان سکوت.

4

جای تو همیشه خالی است

کسی نتواند آنرا بگیرد.

عکس تو در سکوت فرو رفته

صدای تو در فضا معلق است

صورتت در ذهن ما منجمد

صدای خنده ات در گوش ما زنگ می زند



پس از سالهای طولانی

هنوز سخت و غمآور است

خاطره زندگی کوتاه تو.



هنوز تصور لحظه

که تسبیح گلوله

تنفس ترا خون آلود کرد؛

لاله قلب عاشق ترا پرپر

سپس از پنجره

کفتاران شبرو ترا بخاک پرت کردند.

5

ماندگان تنها در تخیل خود

آنچه را که بزرگ بود

و تو می توانستی انجام دهی..

اگر سلطه سیاه شب

این امکان را میداد.



تو دانشگاه را پایان می دادی.

پزشگی به جامعه قدم می نهاد-

با آرزوهای بزرگ، با گامهای استوار

پس از شب عروسیت

تولد کودکان، هدایای تو به فردا..

6

آه چه سخت است

نشستن در پنجره تنهایی

خاطره، آرزو، نگرانی

ولی اینها همانند که تو داشتی، برای ما مانده.



تو همیشه وقت داشتی

مارا الهام دهی

با شجاعت خود، شادی خود، انگیزه عدالت

زندگی بدون تو هرگز نمی تواند برگرداند:

خنده های بلند تو،

روحیه قوی تو

طبع عاشقانه ات



تو بر همه آنان در مسیر خود

اثر مثبت گذاشتی

چون روز روشن

7

افسوس در این شب سیاه

گورت گم است برای عاشقان قدیمی

تا بتو سلامی دوباره گویند از زمانهای نو



تو پیش مایی ای طراوت ساحل دور

تا بماند برای ما خورشید شعر و شعور



بیاد تو هستیم

ما همه بیاد تو هستیم-

همه جا هستی

در صف مسافران تاریخ

از صفحات تاریخ،

کلیپهای جهان مجازی

تا پوسترهای دیواری

از نجوای تنهایی خاطرات

تا تجمع عاشقان قدیمی

نامت بلند خوانده می شود.

8

در 4راه حوادث بگوش میرسد:

خیلی وقت ست منتظریم.



آه اگر تو بودی

چه حفره ای در جمع ما

پر از شادی و عشق میشد.

در این تبعید ابدی

با خاطرات ویران بدنبال توام

ای میهن تاریخی

با عاشقترین عاشقان

در گور گم خود نهان



بدان در دل ما لانه داری.

در روح ما همیشه بیداری

ما عاشقان راه تو

عاشقان توییم

تو عاشق او بودی

او سپید ستیغ دماوند

عدالت گسترده در میهن

آزادی پرواز برای همه

102210

برچسب‌ها: