پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۱

پنجشنبه، 24 اسفند، 1385 بهار و من بهار ومن بهارا! به اوهامم تو دامن زده اي. پس پيشديد احساسم را به گرمتخت انديشه ام رسان؟ تا ترانه ساز تكنواز، به شور تب -تب هر چيز- هستي را بفرمول نشان دهد. نه بهر کس! بل به كسي كه در او بيداري پگاه بهار مژده گزارد. اي شبنم درخشان! كه بر پهنه ي سبز در سيلان هستي. اي سهره سرخ! كه بر شاخه ي ترد خود را به امواج بهار سپرده اي. اي پروانه خيلي كوچك! كه به ناامني راه مي انديشي. اي گل بي نام! كه نه در كتابخانه ها و نه در كتابها نشاني از تو بدين نازكي توانم يافت. يك روز زندگي براي انديشيدن مي درازد به هميشه. جمعه، 4 اسفند، 1385 ابر و دانه ابر و دانه شهر خاكستري خط خطي تبخير مي شود. خورشيد تنها ماند در پشت اين خيمه هاي كرم. خورشيد درون ابرين ابر را به تموجي مرگبار آورد. جزيره هاي سپيد مرجان رويششان نيستي آورد. انبوه پنبه يين برشهر گذرد؛ آسمان را از دودهاي شهر پاك نگه ندارد. × آيا در آن مزرعه ي زرد مرد به دانه انديشد، و در آن خانه ي خشگ به نرخ دانه؟