دوشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۶

پنجشنبه، 22 بهمن، 1383 ۷۸ ۷۸ من با کمر تو در ميان کردم دست / پنداشتمش که در ميان چيزی هست. پيداست ازآن ميان چو بربست کمر/ تامن زکمر چه طرف خواهم بربست. - حافظ از سفر برگشته دوستی، دور میز کافه در نرمی گیتار. سوی گرم شیشه، ما؛ سوی دگر، برف پاکنها، بیقرار؛ خود روها پوستین برف برتن، چنان سرد و نزار- نور سرخ و زرد از رفت و برگشت، هم جوار. شعر زیر خواند؛ گاه لب تر کرد با چای گرم. گفتمش ساختارشکن، زیبا و نو گفتی بشرم. پس بخوان بار دگر، آهسته تر. چای نوشید؛ خواند این طومار: - من با خودم. تو بر من افزون- با یادهای تو آغشته میشوم. تو با خودی. با اضافه ی من، بادبانهای صدای من در حافظه ی تو. ما از هم دور می شویم. خاطراتمان بجا ماند در غبار ایام. در پندارم با تو تپق می زنم. در تبسم شکوفه های صورتی سیب زیر دَوَران گله بازیگوش توسن سفید ابرهای فلات وسیع. در طرح سفر به دریای گرم جنوب ترا در خانه جا گذارم. در خیال بی تو با همزادت- کم حرفتر، گرمتر، سفت تر، نزدیکتر – با التهاب آب، بوسه ی مرغ ِ طوفان بر موج و ماهی. در گفتارم با تو تپق می زنم. نام ترا فراموش می کنم، لحظه ای، فقط لحظه ای. ترا (دیر) برای نهار می بینم. کلمات از ما می گریزند در برگریز پاییز. در کردارم با تو تپق می زنم. وقتی توناخنهایت را می گیری، کرم بدست میزنی؛ میروی به برج شراره لب غنچه ای، طبق زنی؛ گفتی با جفت شیرازی، شلوغی است ضربدری؛ ما و شراره، حواس پرتی در مثلثی؛ پس من در را قفل می کنم، در قفایت. دیگر جدال ذهنی بر جدایی ما حاکم است. {بلور بین ما کی ترک بر داشت؟ در شعله ی شفق سحر، بی سایه عدل ظهر، یا فلق شرابی غروب؟ در دیری پاسخ من به تو، یا در طفره پلک چشمان رو بدیوار تو.} در پندارم با تو تپق می زنم. شاید بار دگر با تو شوم نو، با تسلیم پرده در نسیم بهار. ولی، هیهات، در خداحافظ سرد مرگ برگ در شب هراس ۵ انگشتم بتو میرسند، سرد و بدون حس {قبلا امتداد مکث منجر به خیسی کف دستان ما می شد؛ در سودای وحدت پرستش پوست} در طرح خطوط آینده با تو بر صخره ها زیر باران شویا. پشت بهم بر تخت دیوار سفید سرد، بچشم – در سکوت سیاه شب. با برف بی برگی، قندیل یخ، بام بی کبوتر. جا پای خاطرات در برف صبح، روشنی مطلق بی سایه. + در پندارم تو برمن ظاهر می شوی زیر چادر معطر اقاقیا، بر فرش حریر و رایحه، باتو حرف می زنم. می خواهم بگویم خانه ی مرا دیده ای میگویم تخت مرا دیده ای! باز می شوی بهار و باغ در خلوت خلود خیس خراب. در کردارم با تو تپق می زنم. میان منگوله های میوه باغ بزرگ عطش لحظه را شهدی شیرین فشاری کند. دستم بسوی تو فراتر رود- رواتر بر قوی گردنت بسیاهی خزه ی مو پیچد، سرین، در نشر حس و حشر کرکی لاله گوش، پایین، تر چون تپه های زادگاهم با دره های مخملی قمیش پاکوتاه سایه سیاه در طراوت شبانه ی شماران شانه ی باران، نیایش و سایش لمس ماسه های ابریشم پرگل نازی گرم جنوب، کمانه های زوج موج، فوج اوج، شوق شمع شرم داغ چراغ زاغ باغ لمس دست (حرص) دوستی، التهاب (زُخم) نفس، کام مدام، زه و زبان، تبسم میلاد لحظه، انقباض (لزج) وحدت، واجهای وحش هزاره های تاریکی رضایت، ارضاء، رضوان، روضه، ریاضت، لبه، لب، لبالب، لاله، لوله، لمبانده، لمبر، لمیده، لوند، لولو، لایه، لابه، لعاب، لپ، لولا، لوا، لم، بلاد، بلا، بلال، بلم. نیاز آز، دروازه باز ناز، تاز مجاز راز، ساز گاز غاز شیطان شدی شیدای من شورت بریز شورم بتن. با ۶ دست شیوا برقص، از ۴ سو مرا ببر در ماهوت میشی مردمکت، در بخور خام نفس، بتاریکی نسیان کاسه ی سر دستی در کمرت فرو دست دگر سر زانو- شمال را سو. + در گفتارم با تو تپق می زنم. ِمن ِمن َمن فصلی است. وقتی بشهر، مسافر شوق، سیاحت بکله، دید آفاق، در قفل نگاه تو، پیدایی کلید. لکنت زبانم با تو چندان شود پیش خودم، آهسته و تو دماغی: میخام، میخام، از اون میخام، الان میخام. بازم میخام خیلی میخام. (تو می خوانی.) (فکر میکنم:) خام خام خمیر خوب شراب. (می نویسم:) خمار خالی خواب خراب. در دست دادن بتو جلوتر می روم- بسوی جفت فاخته غرور قفس انگشت بسوراخ فرد دگمه ها، آتش درون دیده ها با تو بمرکز زمین آخته، داغ، دلباخته، بلاغ طبل مطنطن زنگبار و سنج، سراغ مرکز سیاه؛ هوس سرخ نطع جزایر کاراییب حضور با جیغ واجهای وحش، اصوات استغاثه، فروخورد غان و غون طفلکی در جنگل پرپشت، مات چشمه حیات با آچمز اسب، حواشی قلعه ی آشنا پیاده به فیل کشم دست بتاریکی تا گم نشوم دراین بخار و بخور- دور از خسروان زوج. * قسمت من ۷ اورنگ افزون به ۸ خوشه پروین و من ست. فرود جدایی از این، فراز جوییدن آن؛ تکرار دندانه ۷ و۸ اره ی تقدیر سپس جدایی از آن در جستجوی این تر، یافتن آن ترین. دوری از آن، جذب جنون این ترین. چیز چیز می کنم. چه چیز میخواهم چه چیز در ذهن؛ بر تن، چه چیز؟ چیزی بفکر، چیز دگر در گلو، جیز زبان. این چیز بزیر انگشت سبابه، در اندیشه چیز دیگری مادون نزدیک این چیز- در فکر چیزی دورتر کنار دورتر رسیده؛ در وهم دورترین بخواب بر دورترین تار خیال، نزدیک بینی ام جواب. وقتی دو فکر قطری پشت پیشانی بسنگرند وقتی در واقعیت یک برخورد، خیال دیگر مرا خام می کند. با اندیشه پیشانی با تو حرف می زنم. در اوهام پشت فکرم فرو میروم. در ۸ رابطه صعود به راس رسیده، انزال ظاهر می شود. دیگر جدا – در شلوغی شهر گم می شویم. بجستجوی ۸ دیگری هوشیارتر در میدان مغناطیس حضور؛ رو به شمال یا جنوب در پندار، گفتار، کردار- میزنم: گاهی چپق. گاهی تپق. 070205 پيام هاي ديگران document.write(get_cc(3107624)) شنبه، 17 بهمن، 1383 چالوس چالوس گربه مه در کش و قوس، آهسته رَوَد، تمام خواه. از دره بالا آید- خزد به سینه کش کوه، خموش در پی، سفید تور ژنده پنبه ای کشانده شود- بشانه و سر- با لیس بر تنه و دیواره سنگ لیز تسطیح تاریک برجستگی و قعر، تبسم سکوت صبح شیری هراس، حجم حایل هراز تعلیق اشباح پنهان گمشده گذشته ها. آویز- هیولای صخره و درخت؛ گم- پس وپیش جاده ناپیدا و پیچ رود روح خزان ساکت، خرمن خاکستری به خیسی خاک. ُخرامان ُخلد خیال خام- خرم به بخار و بخور خورشید- خسته، خراب، خاموش و نیمه خواب. 120105 پيام هاي ديگران document.write(get_cc(3086299)) جمعه، 9 بهمن، 1383 سحر شعر از بيژن باران در نشريه قابيل http://www.ghabil.com/article.aspx?id=273. اين شعر را ببينيد: سحر شعرای افسونگر افسانه اي اوراد ساکر غنچه سرخ دهانت سوار بر نوار رنگين لايزال؛ رقص انگشتان ساحرت کلامی آهنگين بر صفحه تصوير. ای جادوی اسطوره اي مرا در ديگ معجون اکسير عشق خود بجوشان! ** "سحر شعر" تمثیلی است که در آن تطور تدریجی معشوق در جامعه ایرانی توصیف شده است. در قرون وسطا این استعاره را در عرفان/ تصوف بکار برده اند. در میان عوام خواست بشفای عوارض سودازدگی و شیفتگی به طرق مختلف رایج بود ه که در این شعر آمده؛ معشوق کنایه ای معادل شعراست. شکایت شاعر ازپیش بینی ناپذیری الهام شعری است: شاعر وقت میعاد با معشوق را نمی تواند تعیین کند. این معشوق/ الهام است که هر وقت بخواهد سراغ شاعر می آید. شاعر خواستار تعیین وقت الهام بنا بر برنامه روزانه خود است تا هر موقع که خواست شعر بگوید نه هر موقع که الهام هوای شاعر را کند! دغدغه شاعر ضبط تلاشی خاطرات است. انتهای تنهایی ابرهای ابدی تا انتهای افق تنهاییدر امتداد تردید،تکرار فصول طولانیسکوت سر در گریبان بامهاهندسه ی خالی خیابانهااوج جفت فاخته بسوی سنجد یال ماهور دور. من اینجا.تمامی باغ، لخت حمامیاز سایه تهی، در محاصره باد.در این غروب ابری پاییزبه پشت پنجره نگرانم، در این اشگ ریز.لخت باغ بی سایه در انزال- هبوط برگ ز اوج خانه ی پدری.مدهوش می کندم انوار شب.بهوش آردم رایحه صبح.با نجوای بهار گذشته یا در راه، از پشت دیوار.شانه بسر بشاخه کاج، سر بزیر بال. صلات ظهرحاکم شهر، چشم هراسان ساعت بزرگ-با تنظیم نبض قطار و پیادگان.در آیینه های عمود برجها- گذر بلند سریع انعکاس طیاره؛طیران بالگرد بر فرازآژیر سرعت، واغ واغ صاحاب.شتاب شهروندان، روزانه ز خانه برون. خیابان و ساختمان با قرص و شربت شماره شوند.آه شهر من چه خوب خواب می بیند:زیبایی و سرور، جوانی و شور.آن نقطه سیاه در آسمان نمور-نزدیک می شود یا دور؟پرستو یست ز شب گریزانیا بسوی زلال صبح دیگری شتابان؟ تو آنجا.درانتهای خیابان شب، خانه ی توست2 سویش صف غرور نخلها- خوشه عقیق بر دستار سبز با کندی تردد تقاطع طلسمدر هق هق نم نم شفق.آغاز آن دریاست- پر موج و التهاب.نیمرخت در شیشه- توازن غرور دور، دوری بادام، پسته و یاقوت؛شمال سرت گلیم یراق دوز الماس، گلبوته منجوق عقد ثریا؛شکوه شب را شادمانه 2 چندان کند.شیروانی شیطنت روبروعطر اقاقیا، آویز لیمو لیمو، غروب غم و شادی، از لبوی لبانت تراود:" عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود.."بگو بامن ای نازنین خمارقناری شیدا بتو نزدیک شود، از من دور؟ ای دور، ای دوبارهپوست ت مخمل دخول زنبق است.با نهفت یخ در شکفت لحظه ی انفجار شکوفهو هجوم زنبور نور.قارچ رایحه شرم، شبنم شباهنگیشب پره ی مصلوب تشنگیفریاد درد و تسکین محصور همیشگیتلاطم طوقی بال قیچی قفس. ترا پاییز در راهم- به لختی خمار درختاندر عریان کمانه های لمس نگاه و رنگبهارت نخواهم- به تشویش آمدن شوق شکوفاندر پوشش زبرجد و زمرد؛در پشتک کبوتر دم چتری معراج شنگرفی شفق. ای دیر، ای یار دیاردر سواد شهرسوار باد سرگردان یورتمه میرود. مرثیه مرا ساری بسودا میبرد-تا فراسوی شلجمی پرواز.050127 پيام هاي ديگران document.write(get_cc(3050128)) شنبه، 3 بهمن، 1383 طلاق طلاق چرا منو دادي طلاق؟ / اي زن خوش اخلاق، پا خوبمو كردي چلاق / من افتادم تو باتلاق از موي سر تا موي ساق./ دو پنجره باز و 4 طاق بوديم باهم9 ماه علاق / يكي بسته، شديم تاق. بي تو سخته و شقاق / جفت بودم شدم تاق تو حياط نه تو اتاق/ طاقتم شده ديگه طاق چرا منو كردي تو عاق؟ / دورم از مركز ناق بالا رفته منو فاق / سرد و خاموشه اجاق آخه اين نيست خلاق / بزني سكوت شلاق ديگه ندارم هيچ علاق / خوابيده شق ملاق سر يك عيار قالتاق / 4 چرخ ماشين بي قالپاق قليونم بدونه چخماق / قاشق و بشقاب بي قيماق بدنم شده اوراق/ ندارم بتو طراق آخه اين نيست محاق / ميميكم اكنون سماق نرم و محزونم چماق / باتو بود خوب قبراق دوش ميكرد اطراق / در خوشي نيست حماق. با تو شبها بود’براق / شغل اصليم بود َرزاق ذائقه م را تو ارزاق / ذهن من را تو اشراق داشتيم ميرفتيم ييلاق / منو جاگذشتي قشلاق سكوتت بكلام اطلاق / نيست اين دور از اخلاق؟ خانه ام بدون چراغ / چرا مي شي انقد ’براغ نميگيري از من سراغ / حكمي است بدون ابلاغ بلبل مو كردي كلاغ / لكنتش جاي بلاغ تو خرابه نه تو باغ / ميپره از واغ واغ خواسيم بريم ساوجبلاغ / ردم كردي خوي و مراغ اگه شد بشم يه دباغ / شايدم بشم يه صباغ افتادم از سرو دماغ / جيز شدم سوخته و داغ قرقيم بي اوج مثه زاغ / نه تو آسمون، تو راغ با َمركب و زين و يراق / مي لنگم مثه اون قزاق بجاي ايران، تو عراق / محكومم بكار شاق خوش نييآد اين به مذاق / سر صف بودم شدم قاق ختنه ام و دارم خناق / ترسم از غم بشم چاق ميتوني كني تو ارفاق؟ / باشم تو رديف عشاق بگمت بدون اغراق / بدون كه دارم استحقاق. دورم ا زتو، پراز فراق / پوستم سوزد ازين حراق تو اراكي يا تو نراق؟ / بگو ندادي منو طلاق..

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی