شنبه، 30 اردىبهشت، 1385
ببین
ببین
ببین لبخند تو بهمه
مرا شامل نمی شود.
ببین اعتماد تو بهمه
مرا حاصل نمی شود.
من عکست را ز دور پایم.
و نازت را خریدارم.
بساز سکوت تو می سازم.
در کمان ابرویت
در گیلاس سرخ لبهایت
عطر شیر دندانت
طره شبق گیسویت
بر گونه گلبهی.
چشمان خمارت شیی ای در مسافت میانی را مينوازد.
سرت کج است به راست.
021106 ¤ نوشته شده در ساعت 1:39 توسط بیژی
پيام هاي ديگران
document.write(get_cc(5096989))
جمعه، 22 اردىبهشت، 1385
برف
برف
تنها برف است که خاطره نیست؛
تکرار می شود هر زمستان-
چه باشم چه نباشم.
اوایل بهمن است
برف سنگین شبانه
سرو جوان را خم کرده-
در کلفت ابر آسمان،
آفتاب بی تاب پشت پوستین خرس خاکستری.
بر شاخه نشیند.
بر زمین افتد.
بخاک پنهان شود.
سال بعد از آسمان فرو افتد-
برف.
چه زود شهر پیر میشود
سفید برف از رف بر کف پیاده رو.
تمام شب می بارید.
گستره گیتی سفید
بصبح ارتفاع برف تا زانو.
درختان باغ زیر سنگین پنبه خم
سنجاب و سسک ناپدید
تنها دیر سبز قبا تکه برف به نوک؛
سکوت بی حرکت حاکم است.
مرد با پارو برف میروبد.
فرو در اندیشه های نزدیک و دور
بر پاکی و شکوه،
خطوط میخی شاخه ها، بار برف بر آنها؛
تراکتور خیابان را سریع میروبد.
شاخه شوخ ُکپه ی برف بر من اندازند.
در این آفتاب ناتوان
باد خفیف شاخه را تکاند.
انگشتان سوزنی کاج بار برف در مشت دارد.
تنها برف است که خاطره نیست؛
تکرار می شود هر زمستان-
چه باشم چه نباشم.
امشب ماه به برف می نگرد.
به ماه نگاه میکنم:
میهنم را می بینم – به تنهایی.
مهتاب بر برف سفید می پاشد.
این حجم سفید آب خواهد شد
به آسمان صعود؛
به زمین فرو خواهد شد.
در برکه ای زلال روان شود.
بزیر بید تنها فرو رود.
به فصلش، پونه و بادلنگ از آن سیراب شوند.
آب میانجو به صحرا رسد
به کرت سبزی مادر بزرگ
به یونجه زار حاجی
در ظلمات آسمان بی ماه
در خرمن کاه و صدای جغد دور.
021206¤ نوشته شده در ساعت 2:5 توسط بیژی
پيام هاي ديگران
document.write(get_cc(5055153))
شنبه، 16 اردىبهشت، 1385
اتود 10
اتود 10
بزیر سایه درخت اقاقیا،
بروی خاک و کنار جوی خشگ،
چند کودک به بازی دستشده مشفولند
با توپ ماهوتی –
که مدار شلجمی دارد؛
از اوج آن شاخاه های اقاقیا سرخم می کنند.
دور
یا نزدیک
زمین، زمین رها،
رها نموده تن خویش را به خیش زمینیان.
چو کودکان به روز، به بازی لیله
- روی خطوط ذغالی، چولیدن سنگی –
شب به فکر پیروزی، خرید خانه ی شش،
زمینیان بکار گسترش:
خطوط مرزها، جراحات کانها
درها، پنجره ها و دیوارها
سیمها، سیمهای خادار
امواج، امواج باردار.
*
در ایینه برکه نگاه میکنم.
برگی می افتد.
برگی برده میشود.
من صدای رویش برگی دگر را می شنوم.
از درخت اقاقیا که شاخه هایش صدای کودکان دارند.
تاریخ یک روز است
در بیابان جاودانگی.
زندگی من دمی ست در این یک روز.
هیچ چیز پایدار نیست.
چه بسیار کوشیدند.
چه بسیار نپاییدند.
من نیز کوشم
به اندیشه هایم شکل دهم؛
به تنهاییم مفهوم.
ولی ابر بیان بیدریغی ست:
لخت، رونده و رک.
ای جزایر رونده!
ای مرزناپذیرها!
جدایی را ترک گویید و درهم آمیزید.
می گویم بشما:
زخمهای زمین ناسورند.
چرک و جراحت دارند.
کرم گذاشته؛ بوی بد دارند.
ببارید! ببارید!
این خطوط نیرنگ را،
بسان جنازه های جلادان به مرده شویخانه، بشویید.¤ نوشته شده در ساعت 20:10 توسط بیژی
پيام هاي ديگران
document.write(get_cc(5027395))
جمعه، 8 اردىبهشت، 1385
اتود 8
اتود 8
هر پگاه
خورشید دست بر بدن سرد کوه می کشد.
روح کوهستان – چوپان نی نواز –
به راه های باکره گذر می کند.
*
هر روز
آفتاب زر و سیم را به شهر می ریزد.
شهر در جداییش، جنبش را می یابد.
ولی،
راه ها طنابهایست به پاهای راهیان.
شهریان می پاییند
- برای علایق کوچک –
میسازند برای دوام.
شهر نیمروز در تف و تب می سوزد.
شهر شام در تنهایی می پژمرد.
آیین شهر آذین دیوارهاست.
مکعبهای آجری و آهنین،
برفراز بامها
صلیب آنتنها.
*
در پلک نیملای افق،
دیگر مهر نیست.¤ نوشته شده در ساعت 2:22 توسط بیژی
پيام هاي ديگران
document.write(get_cc(4981812))
شنبه، 2 اردىبهشت، 1385
اتود 13
اتود 13
بیا ز انزوای غنی کوهستان –
جاییکه عشق اعتیاد نیست؛
شناسایی ست.
جاییکه زال یا کوروش
ستارگان و کهکشانها را
در آیینه های چشمه های آبی رصد می کردند.
جاییکه زرتشت یا نیچه
خود را برای آمدن به شهر مهیا می کردند.
*
بیا باهم، شباهنگام،
در خیابانهای نیمزنده ی شهر راه رویم.
به قصرهای بلور نگاه نکنیم.
بیاد آریم
عدالت و امنیت شهرهای مدفون را.
شترمرغان دله،
- یستهای میخاره،
روسپیهای با ادوکلن تند،
تکروان زیر دیوارها
همه را – بی آنکه کلمه ای گفته باشیم – دیدن کنیم.
ساختمانها و آسمانخراشها را
که در رگهای آسانسور و پله هایش
خونهای نمره دار کبود می گذرند، باز گذاریم.
به تک درختان گدازده
- آغشته به دود و غبار-
که برای" زیبایی شهر" اند.
-از آغوش باغهای انبوه سبز آورده شده اند-
نگاه نکنیم.
بیا باهم "بااحتیاط" را نخوانیم.
از کنار دیوارهای بلند و پنجره های بسته مشکوک
- که در آنها نقشه و طرح "سکوت" پی میشود- گذریم.
گوش به بیتابی
سیرسیرکها نگزاریم.
- گمان نبر که آنها مرده اند-
چون عروسکهای کوکی در شهر چرخ خوریم.
*
آه، شهر ما!
شهر شاعران!
ببین! چگونه به زوال خویش نشسته ای.
ببین! چگونه ماه مهربان خود را به شاخه خشگ چنار دار زده ست.
ببین! چگونه طالبی های رسیده در زیرزمینها می پوسند.
و زندگی غرورآمیز به موزه ها برده میشود.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی