یکشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۶

چهارشنبه، 24 اسفند، 1384 باغ-3 باغ-3 باغ تقویم ایام است؛ نقشه راه فصول ِدر راه. گذر جبهه گرم جنوب خبر از ضیافت بهار دارد- از خواندن پرندگان، انفجار رنگ و رایحه گل. بهار برای رفتن زمستان آش پشت پای رشته تهیه میکند؛ خود را برای میهمانی آماده. سرما با توری سرخ سرشاخه ها و جقه ها؛ لبه های برگ لاله و سنبل را میپوشاند. ولی نرگس، راز زرد غنچه را پنهان نتواند کرد. کاج با شولای یشمی پار ناظر تعجیل بهار امسال. بهار اوج موج زوج زلزله رنگ است. آرایش بهاری آبستنی تابستانی در پی دارد. طوفان پاییزی از سر گذراند بخواب زمستانی رود. باغ با خاطره بهار خود را میآراید. گاه با التهاب به گذشته میگرید. یا برای آبیاری تخم، میبارد. باد بر بام کاهگلی گلبرگهای سفید گلابی و گلبهی هلو پراکند- در زیر زرد داس ماه. برای من فقط افسوس ایام گذشته است؛ با طرحهای مبهم کوتاه آینده. * عروق درختان ملتهب، الوان را انتظار می کشند. نسوج سرشاخه ها متورم شده از صمغ سرخ در انتظار رنگین کمان آلاچیق است تا خود را بیان کند. مخاط ناودانها ترشحات بهار دارد. نبض باغ تند میزند. رویش رنگ برنگ می شود. هذیان درخت از نوک سرخه سر، تب ارغوان با کهیر همراه است. باغ مریض است. ساکنان باغ بدور رفته اند. آسمان آن سمی است. نهر آن فاضلاب شده. تنها خورشید است سالم، ولی دور. سار و سسک از سرما میلرزند. هیولای سبز سرو آفتاب را دزدیده. برای من آینده از غبطه گذشته در حال است. خطور سطور آن روزها و شبها با خاطرات و مخاطرات با اندوه ها که چون ابر بهاری آماده فوران اند. 030706 پيام هاي ديگران document.write(get_cc(4773677)) پنجشنبه، 18 اسفند، 1384 بيژن باران: آن آن با تو دمی به غنیمت طلبم. تا نه تنها تن ها متن انتهای شب؛ بل در بوسه های میانی اجاق پر ز اخگر روشن داغ شود. تا گوشت ِ گوشَت، پشت پرده شب نفس ِراست دمای تنفس، روبرو. شب در رعشه و صرع به سیاهی و نیستی گراید. سپس به هوشیاری و هستی درآید. تا از هم جدا شویم، نشویم چون شب و روز؛ تا باتو شبی دگر تکرار شود، نشود. 011306 پيام هاي ديگران document.write(get_cc(4748689)) سه شنبه، 9 اسفند، 1384 سفر سفر آقا مقصد را می شناسند؟ - کافکا چه کنم با این همه جاده اسفالت- و نبود جایی برای رفتن؛ وفور ترافیک تا مرحله قفل- و نبود خواست رفتن. این روزهای من است - در خطوط شعر جای گیرند. این زندگی من است – در کلمات محصور. در انتهای جاده مقصدی نیست. انتظار مرا کسی نمی کشد. من از نهایت تنهایی آمده ام. در دیوار های شب محصورم. حد تاریکی وسعت نور ممیزی کند. سایه ابر بر بلند غرور نخل عطر عمیق شیرین نارنج و یاس زیر زرد ماه داس در نیلی بیکران آسمان کاس. * باد سرد در سبز نخل و نارگیل بهار در راه از سواحل لیمو و نارنج. hummingbird در پنجره؛ آب، در جو روان. گل کاغذی روسری زمستانی بکنار زده – فراز حصار، نسیم پذیرد. 011406 پيام هاي ديگران document.write(get_cc(4713368)) چهارشنبه، 3 اسفند، 1384 روياي رود ياد- بيژن باران روياي رود ياد سپاس بدری و اسحاق، مام و اب مهربانی، شادی، روشنی کسی به کوچه ی کودکی بر نميگردد. بخانه ی پدری، مسئول شادیها. به اطاق پرنور، کتاب، پنجره، تخت و صندلي. به باديه ي داغ آش قلم و گشنيز کنار در درانتظار. ** تو در گذشته من زندگي ميکنی. با رابطه ی امروزيت مرا در بعد زمان به عقب ميبری. با تو ای حوای قرن جديد، به باغ بهشت پدری، دو باره راه مييابم، لحظه ای. دست در دست تو از آيينه اي عبور کنم که زمان را به قهقرا ميبرد. سريع به دالان تاريک جوانی ميرسم. اگر چه: مادر با پيرهن شسته ام بدست هست - نيست. پدر با هندوانه در بغل از پله پايين مييآييد - نمييآييد. برادران با توپ واليبال شاخه های گل چای پيوندی مرا ميشکنند - نميشکنند. خواهر ناخنهای ظريفش را در حياط با لاک برنگ گلبرگ نسترن ميکند- نميکند. مادر بزرگ در چرت قيلوله در ملاطفت خورشيد خزانی در گلخانه گرم خوابيده - نخوابيده. رود بیانتهای پاتتيک پطر به دريای راول ميرسد - نميرسد. چه شدند آن روزها روزهای شادی و غرور روزهای خروس قندي، فال باميه سوزن خورده، "آب آلبالو/ جلاي جيگر،" تخمه بوداده "معجون بخور كشتي بگير/ خوردي زمين دوباره بگير،" "نوبر باهاره بستني،" زالزالك، ليموناد، بلال بريان، فال گردو، سيرابي، جغول بغول، كباب دودول، باقلاي گرم یا لبو. دوره گردهاي فصلي: پنبه زن، فال بين، پرتغال فروش، برف پاروكن، يخي، ذغالي، پرده دار، مرشد، گاري عليشا، آب حوض كش، چيني بندزن، مسگري و آشغالي. كجا رفتند رديف كبوتران نگاه حريص كودكان بي دعوت لبه ي بام محاط بر عروسي توي حياط با مطرب رو حوضي شايان در عطر كاهگل آب پاشيده ي عصر با آواز و پايكوبي: "گولي جان! جان گولي!/ باشوا بیر داش گولی نيني سن من سنه دي/ سن منه دي اي گولي.." يا "پنجره ده داش گلير/ هاي بري باخ بري باخ. خومار گوزل ياش گلير/ هاي بري باخ بري باخ.." روزهاي برج مشبك ساختن از تل آجر با كمك 4 برادر رشيد آذري پر بها. بكس بازي با هم كلاس آسوريم پس از شلاما-لوخ. حاضر كردن رياضي با دو برادر ارمني، بارو!مک-یرکو-.. چورس. پسرك تركمن پينه دوز نبش كوچه با مداد كوچكتر از انگشت كوچك پاي برهنه اش. ته كوچه اي روسم گاسپادین سپاسیبا، شبات شالوم به همدرسي يهودي، هو مته- هوخته- هورشته همراه گبرم، همبازي بلوچ سني، کاک ُکررَه - ُكرد هوادار تكامل. Hûmata, Hûkhta, Hvarshta} = پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک} همسايه ديوار بديوار كورم كه قلب محزونش با ما و آسمان تماس ميگرفت - در نواختن ني غروب و پرواز بامدادي كبوترانش، پدر پر بها و مهربانش مرا خان اوغلان ميخواند. كجا رفتند آن پسينهاي تابستاني -آزادي، جواني، شادي، پرستش زیبایی- نشانه شادابی، آیه تندرستی، معنای طول عمر و دوری از نظام پزشگی؛ ميان صف تبريزي با شكوفه هاي زرد و سفيد چراغ برق با خاله جوان- چشمان بادامي، موي صاف سياه، غنچه سرخ لبان پر شنگرفي، زيباپوش بلوز ليمويي، دامن سفيد چتري، بازوان عريان، ساقهاي شكيل در كفش پاشنه بلند مشكي با دوست بالابلندش بدور ميز بستني و ليوان بلند آب نشسته- تا جوانان آستين كوتاه پيرهن سفيد خوش هيكل با لبخندي مردانه آهسته دعوت كنند آنهارا به رقص تانگو و چاچا. در رقص 2 نفره بر پيست با جايگاه اركستر محاط بر ميكرفن براي سازهاي بادي، ضربي و زهي: ترونبون و قرني، طبل و تنبك، گيتار و ويلون. حتي پرندگان دربالكن شاخه ها با حظ از حركات موزون جفتها سر بچپ و راست ميگرداندند، جيرجير شان مشوق رقص جوانان بود. روبان مواج ملودي زيبا از بوق سياه قرني به شاخه هاي رديف چنار رسيده- در احساسات مثبت نسيم- باپنجه هاي برگهايشان كف ممتد ميزدند- زخمه هاي ويلون از لابلاي اشجار پر چراغ به كوه پايه هاي شمالي در معراج. كجاست آن نيمه شبها كه با استودبيكر كروكي كرم در جاده پر نسيم شميران به دربند به كافه اي كه بر ميز آن كف ليوان آبجو سر ريز ميكرد -در تخيل كودكيم- به پيشاني من ميرسيد! شبهای يلدا و چله- ماچ خانواده، قاچ هندوانه، پارچ شربت آلبالو، قوقوسی انار، تخمه بوداده- زير کرسی. روزهای سور، نوروزی و سيزده؟ پريدن از روي آتش تخته هاي جعبه پرتغال، قاشق زني و آجيل، تخمه شكستن، عمر سوزي. حاجي فيروز و خلوتي خيابان قبل از حلول سال جديد. لباس نو را درست پيشاز تحويل سال از خياطي گرفته؛ در زدن جمع ما پشت در بزرگان قوم- خانه ناآشنا، ميزهای ميوه، آجيل، آبنبات، شیرينی؛ دسته اسکناس بي چروک عيدی در جیب نو. بر قطار ساکن سفره طويل سيزده بدر، رقص عربي دختر سرهنگ در کنار استخر باغ خانم عظيمي با رقص و غمزه ي گوياميخواند: - ميخام برم تو آفتابه! همه دم گرفته: چه جوري ميري تو آفتابه؟ -اينجوري ميرم تو آفتابه. کجا رفتند آن شبهای پر همهمه ميهماني؟ دايجان با جوک تله موش، پنير و تيغ به لهجه شمالي همه را به قهقه ميانداخت. سينی چای دارجلينگ دست بدست ميگشت. همو در سفر به قاره ها، تجدد نجیبانه برای اقوام و اجتماع ارمغان می آورد: نخستین اسباب بازی کودکانه، عروسک کوکی فرنگی، دخترک چتر بدست تنها با رنگهای روشن، برای اخوان- که در طاقچه قرار گرفت؛ زیر نظر اولیاء، عصرهای جمعه روی میز قر میداد- مارا در کنجکاوی و لذت بدیار دوار و هوار می برد. عمو جان دور با منقل وافور در ایوان بساط پهن میکرد- راس 4 عصر. زوج کلاغ معتاد بر لبه بام بالای ایوان – سر قرار حاضر تا از معراج دود آبی خلسه را تجربه کنند دو باره. همو علت موی مشگی پر پشتش را می گفت، اخ تفش بر شانه. کجاست لحظاتی که پشت در بانتظار ورود دختر همسايه چون شمع در سکوت ميسوختم. شيشه ي در را حرارت گونه ها مه آلود ميکرد. کجاييند ثانيه هاييکه زانو بزانو کتاب جبر ورق ميزديم. تمام جهان، بيرون از بادکنکی بدور سرمان قرار ميگرفت. از زمان و مکان بريده؛ در نقطه ای منجمد. ای حافظه مشبک! دوستان دوگانه مرا به خانه آر تا طول خيابان مشجر شبانه را به کوهپايه های دربند پيموده- در بحثهای بی انتهای خويش فرود تاج زر سحر برسرشاخه های چنار بينيم. كجا ست گشنگي 5 صبح با كاسه حليم دارچيني بازار سرپوشيده تجريش براي صعود به كوه پايه هاي توچال دركه، آبشار دوقلو و كولك چال- رسيدن به بام پايتخت، شهر بزرگ تاريخي به زير پا? ** من در بالماسکه کودکيم . ازگيل خاطره در گلويم معلق مانده. در دست عکس سفيد و سياه نوروزی در خانه بزرگ قوم با همه ی اعضا در حياط زير نور ملايم فروردین- ردیف بچه ها جلو، سالمندان در وسط، بقيه کنار و روپله- شاد و خندان. در تاول قطره داغ بدور چشم، بينم مشت تکيده کشمش و گردوی مادر بزرگ بسوی من دراز می شود، از عکس. معراج عمو، مجلس ترحیم مسجد توتونچی او، نخستین سیگار با پسر داییها پشت ستون دود و بو. سردی و بی غان و غونی پسر عمه، تناسخ آتش آور، هوشنگ یل، در اندام نوزاد، از نبود دارو- در بغل مادرش که شبانه شد سفید وی را گیسو. در بينی ام بجای هوا اشک سرازير است. اسلافم را در پس بلور گريه ميبينم. آنها در ذهن من دور و نزديک ميشوند. منظومه شمسی بدور سرم بدوار فتاده. ای حافظه رنگين مرا بسيارات کودکيم نزديک کن. مرا برسان: - به بخار مطبوع تاسه کباب مادرم. بستر ملس شبهاي تابستاني بر بام با شمد خنک- پوستم ميگزيد زير رود رويايی راه مکه. فشفشه ی بی صدای شهاب آن بالا- گویا فرشته هم آتش پاره است. به چرت بعد از ظهري در فرود شکوفه هاي سفيد عطري اقاقيا که در آنها کلمه "سم" بطنز نهفته بود. عصرانه كاهو سنكنجبين- ليوان شربت به ليمو هرم گلابي، به، انار، انگور عسكري- شتري هندوانه، قاچ خربزه ، نعلبيكي خشاش و شكر. شام با نان بيات ديگ، كاسه خنك آبي پر، سفره معطر آبگوشت، سبزي و پياز. - به بوسه ي گرم نوروزي پدرم. به حلقه برادارنم وصل کن تا باهم باهم باهم براي هميشه دستشده را در حرارت تابستاني تا ابد ادامه دهيم. مرا بخواهرم بنما که در لباس عروسي، زيبايي مادرم را حاضر کرده. به مادر بزرگ- که انبوه تجربه را در چارقد همراه داشت. به دختر همسايه که در بالکن کتاب شيمي از بر ميکرد هراز گاهي بحسرت کوچه را نظر ميکرد با حلقه شاد و روان اخوان دستشده. - به حوض کاشي حياط کودکيم ببر. با ماهيان ميهمان نوروزي فربه. به درخت پرانار باغچه با بنفشه هاي شرمين بهار. به سايه غليظ ديوار خانه امان برسان. انفجار شكوفاني درخت سيب. به رگبار تابستاني بر خوشه هاي آويزان انگور داربست پسران محله برای تيله بازي، ليس پس ليس، سکه بیخ دیواری يا واليبال تيغي. - به نواي محزون غروب نيزن كور با َجلد طلايي در آسمان سحر و بام پر كبوترش. به دختران کوي بالاتر و ته کوچه که زير مجمر آتشين ماه چهاردهم در تاريکي درها ناپديد ميشدند. به تنوره باد پاييزي در قفس اقاقياي پير نوسان منگوله هاي نارنجي خرمالوي برهنه - که شاخه اش در دست مادر بزرگ براي ادب ما پاره ميشد. همو ميآموخت بمن: "لقمان را پرسيدند ادب از كه آموختي? گفت از بي ادبان. گفتند چطور? پاسخ داد هرچه آنها كردند من نكردم." به تكرار "برف اومد، برف اومد؛ اون اطاق صداي حرف اومد." چکيدن قندیل بلور بام بر هشتي ديوار. ** آه هوا کاسته ميشود و تصاوير پررنگتر. در رژه ارواح اسلاف در بالماسکه خزاني. برعکس، با درشگه ياد از حال به گذشته سفر کنم. آلبوم خانوادگی ورق زنم- از عروسی پدر قوی و مادر زیبایم، تولد خود بی دندان و قد و نیم قد اخوان، با سر تراشیده نمره 4 در لباس مدرسه و دبیرستان، سیبیل دم موشی، قیطونی، ماکسیمی، بعد از بیخ زده و صاف، عکسهای کوه و سفر به مناطق دلنشین وطن. از افزونی مهر و گرمی خانواده به ستم و فقر اجتماع اندیشیدم. از واحد خانواده به سازمانهای سیاسی، صنفی، اجتماعی، کاری؛ محافل دوستی، ورزشی، هنری، ادبی رسیدم. پدر، خاله، عمو و دوستان در تشکلات فعال بودند. مادر با قبا و قاقا از بازار- لب حوض. در این ُجنگ- تکامل عشق به حیات، یاخته به انسان در محیط پرورش بوضوح تصویرند- از خزیدن به 4 دست و پا، از 2 پا تا پیری زمین گیری- برعکس. زندگی عشق و تکاپو ست- بقا و بهبودی. در کتاب آمده "بعقب نگاه نکن تا سنگ بيحس نشوي." ولي گذشته مرا بجلو رانده آن اندازه که از اصل دور، به مقصد دورتر. با کاروان یادها به منزلهای دور کشیده می شوم: برادران مقدم در تابستان عروسی های 7 شبانه روزی ییلاق - با طنین طبل، نقاره، دایره، گارمان- پروانگان را شبانه به چراغ زنبوری می کشاندند. همو با دستمال یزدی سرخ بگردن، ویلون بشانه، می خواند: "ای آقایان رشتی، از کبلایی تا مشتی! زنی بی گیتوم بلایه، اشنه کوتون ندانه. جغلره ریشتون نتانه، سیر بویج پوتن ندانه. هرچی دهمش کنه ی ناز، جفتک زنه ی به دیواز.." برادرش با شلیته قاسم آبادی، ریز می رقصید در حلقه بزرگ اهالی بر بام. تعزیه 2 طفلان مسلم بدور توت رشگ گشن وسط حیاط مسجد در حلقه جوانان بر چینه و بام. دسته های حسینی امامزاده حسن در خاک و خورشید. شربت خاکه شیر تکیه، دعوای دو دسته و شکستن دسته قاشق بر کتف حریف. ديگر تاب ندارم مگر بگذشته انديشم. ** اي دختر منور اسکان شهر من! تو دست مرا گرفته اي به کوچه کودکي ميبري. تو رهنماي مني دراين غربت عظما. تو مرا به خانه خنک جواني ميبري. تا ترشود ز ليوان شربت آلبالو گلوي خشک در سقا. من در اکنون زندانم. تو فرشته نجات مني كه در سماع سحري به پشت پنجره ام لب ميفشاري از دود كش آتشكده ام، پيش من سبز ميشوي. مرا به گذشته ام وصل ميکني. اي عشق بيکرانه ام، اي نازنين! كاش ما همديگر را در زماني جلوتر مييافتيم- که هردو بروبرو نگاه ميکرديم. افسوس ما بر پلي هستيم که تو بسوي آينده ميروي -پل چنوات معلق ماضي و مضارع- و من با کوله بارم رجعت به گذشته. اي عشق بيکرانه ام، اي نازنين! ميبيني بر اين پل تو درجهت غرب ميروي، من سوي شرق. اما در لحظه ي معهود روي پل مه آلود همديگر را درآغوش ميکشيم. من بفکر تقويم ايامم تو ساعت مچي خود نگاه ميکني. فصل خزان رسيده: باد برگها را از اوج شاخه ها به سطح رود سرمدي ميآورد. رود زير پايمان بجلو ميرود رود زير پايمان هميشگي است. رود زير پايمان هميشه يکيست. درختان کناره اش در تب پاييزي برگ ريزانند. شولاي يشمي و شنگرفي بزير اندازند تا خنكي هوا بر استخوانها تلنگر زند. ** اي سيل شادي، ای نازنين، بگذار يکبار ديگر مشاعره تاريخ کنيم. من: دست مرا بگير ای سخاوت شبانه بگذار بر انحنای منور اندام خويش. گرمم کن در ضريح شاهچراغ دايمت. تو: دستگيری مرا برازنده نيست؛ که تراست گرفتن دست من تا رسيدن به قوس قزح. رفتن از مغاک ظلمت تا غرق در نور مطلق. من: گرم ميکنی مرا ای قامت شناور نهر زمان. نور تو به کومه ی کوهی من، ظلمات متواری ميکند. تو: تو منورم ميکني به آتش شعله هاي پر حرارت جادويي. من: تا دست بزرگ من سايه بر پيکرت شود. تو: کاش لحظه اي، فقط لحظه اي از آن هم بوديم. من: توافق مطلق با تو دارم، فقط يک لحظه يا بيشتر. ترا اي بوته پرگل ياس، با مژه لمس کنم. تو: مرا لحظه اي بسنده است تا سلطه ي نور را بر ظلمت به تجربه بيآزمايم. من: براي دخول دره پرگلت، بزير ابر روان، منم آن چريک سوار که ره بگردنه كوه کرده ام. تو: در دشت پرگل احساس من گام برميداري تا قفل سنگين سکوت مرا به تيشه کلام آهنگين بفرسايی. مرا حرارت اين شبگير کفايت ميکند. من: زائرم به ضريح تو دخيل با 2 دست، بزانو، گذارم. نور ماه بر سينه تو سايه کنم. کليد بر طلسم قفل قلعه تو انداخته سمفوني شب فوران کند. تو: بيش از اينم ياراي ايستادن نيست. بر قلب تپنده ام ميفشارمت، ميبوسمت به نرمي و ميگريزم ازاين دالان تاريک و لذت خيز، به بوسه بدرود. من: اين کشتيبان ماوراي بحار، با لنگر به بندرت، پشتيبان تو شود - هر شب و روز. 081003

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی