جمعه، 29 مهر، 1384
سحری
سحری
بيژن باران
با افول افق شب
اشباح از قعر سياهی سر برآرند.
پاسی دگر ارواح اشجار
در ذهن تاریک باغ
حاضر شوند.
صوت و سوت سحرخیزان سرود است
با عبور کجاوه نور
انگشتان شکننده بلند شاخه ها
در متن مشگی روشن شده
دیگر صبح است و باغ کلید خورده
نور از فضا بر ساکنان باغ رنگها هویدا کند.
سایه سبز باغ
مرا به تبخیر درخت غوطه دهد
روح زنده ی برگ
در جیرجیرکها نوا سرداده. ¤ نوشته شده در ساعت 1:22 توسط بیژی
پيام هاي ديگران
document.write(get_cc(4208771))
شنبه، 23 مهر، 1384
پاییز
شعر توصیفی در مورد شئی، انسان، رویداد است. در مکتب خراسانی (رودکی، فردوسی) شاعر به ضبط مشاهدات خود می پردازد. نیما نخستین بار احساس شخصی خود را هم دخیل کرد. این نوآوری جنبه رمانتیک، فلسفی به شعر می دهد. شعر توصیفی با شعر روایتی که شاعر داستانی کوتاه یا بلند با پلات را ارایه میدهد تفاوت دارد (نظامی).
پاییز
بيژن باران
1
خزان برد مرا به تابلوی نقاشی
با رنگهای آتشی.
من در این بوم رنگ و خاطره
میروم با خش خش خشگ مرگ برگ
بزیر پا
در امتداد خط خاطرات
لرزان گذشته در نور ماه.
2
فردا، پشت درختان اسکلتی در مه، قرار دارد.
زمین فرش رنگین برگ برآن سنگین نیست.
سرشاخه های چنار سرخ ند
از سردی هوا.
آوندهای درونی درخت کم کمک راه به آب بندند
در انقراض قطر طراوت.
برگ بی آبی، زرد و خرمایی.
باد بی بندی، راند، جدا کند، فرو افکند بر خاک خشگ اوراق آشوب را.
فرش آتش گسترش یابد.
3
بام سبز زمین میسوزد – سرخ و کهربایی.
در انتهای فصل، نسل درخت اسکلت شود
تا تلنگر سرمای زمستان به استخوان خرد؛
تا ریشه گرم بماند و امیدوار.
خزان رویای مردگان است
بر باد، خاموشی فراموشی،
با بهار رفته،
آشیان بی صاحب می لرزد.
در تهی انتهای درختان، مشت بافته پیله نرم ماند تنها.
تا صاحب بهار در راه
قرار گیرد در امتداد نسل فردا.
4
خزان خاطرات را مشتعل کند.
برگی را در پای درخت مدفون
برگ دیگر را برد بدور.
در پوسیدگی خود
اخگر امید آینده.
چون زورق برق از نظم تهی
بر زمین راند لحظه ای، گم شده در آشوب.
5
این برگها، روزهای زندگی ست.
بر باد می روند، دور میشوند از لحظه ی فانی الانی.
براینها خاطرات به خط میخی
از خیال جدا شده؛
در امتداد شب شتاب گیرند.
6
مهرگان از راه می رسد
با سفره میوه و دود اسفند.
به غرب میرود در شمع درون کدو
با کندگی دیدگان و دهان-
در جشن ارواح، قاشق زنی، بالماسکه.
7
حجم سبز درختان تکان میخورد
جدار بیرونی آنها شعله میکشد.
باد می توفد در فانوس خیال درختان
با نور زرد برگ در نوسان
تا دیار خاموشی رانده و مانده.
8
در این جاده نمناک
در خزان جرمین رنگین
آینده روبرو
با خاطرات گرم گذشته در سر.
9
پرده سبز تابستان فرو افتد.
فرش آتش شطرنجی خاک
آسمان آبی بی انتها
بدون معاند در نظر
با گامهای نااستوار سوی چه میروم؟
از چه دور می شوم؟
121005
¤ نوشته شده در ساعت 16:25 توسط بیژی
پيام هاي ديگران
document.write(get_cc(4187605))
جمعه، 15 مهر، 1384
پندار
شعر نادقیق در بیان و موضوع بر اساس جهان محتمل و نه حادث است. این جهان نو در آغاز قرن 20م، با فروید و Heisenberg Uncertainty Principleدر علوم، جیمز جویس در ادبیات، پیکاسو در هنر ظاهر شد. این دیدگاه منجر به نضج احتمالات و آمار شد، در برابر حساب کلاسیک َعلمَ شد. لذا جهان با احتمالات تبیین میشود؛ حادث نیست. شاعر از ندانسته/ کم دانسته سخن مبهم گوید. در چند شعر زیر شاعر این دیدگاه نوین عدم ایقان را در بیان و موضوع، در شعر تغزلی (زوجین) و اجتماعی (گروهی) تعمیم میدهد. بیان در این گونه شعر از اطمینان تهی میشود؛ بصورت احتمال می آید. عواطف خاطرات را مخدوش میکنند. بد را به ناخودآگاه تبعید کرده؛ خوب را با تکرار، شاخ و برگ بزرگنمایی کنند.
پندار
بيژن باران
شب برنگ موی تو میشود- دیر.
روز امید روی تو میشود – روشن.
َسحَر شنگرفی، لبهای ترا ماند- زود.
غروب نارنجی، ُلپهای ترا ماند- نزدیک.
در رفتارت عشوه موج میزند.
گفتارت را کرشمه شمرده و بم کند.
بگو در پندارت جایی هست.
مگو: شاید، فردا، چرا!
من در خیال خود-
2 کف پای تو رو بزمین
مال من رو بهوا- تقابل قوزکها.
نیاز دارم بشنوم مرا میخواهی در خیال
پوست تو پیاز؛ مرا اشکبار کند.
من در خیال خود-
2 کف پای تو رو بزمین
مال من رو بهوا- تقابل قوزکها.
میخواهم از تو بشنوم، مرا میخواهی-
اکنون، همیشه، شدید.
بگو در پندارت جایی هست
مگو: شاید، فردا، چرا!
کنون ُپر ِ2 قلوی سرخ گیلاس
عمق ارکیده عطر و طراوت
خیس لیز کرت جالیز کدو
حباب لحظه می ترکد- بیرون از گل تناسل.
گذشته دود شده بهوا.
آنچه رفت، اوهام کمرنگی است در خیال.
بانتظار تکرار-
گل بدست راست
گیلاس به انگشت چپ
سپاس دمر لنگر کدو
سر سوی گیسو
رخصت درون خواهم
پاشا به پشت، کمانه های چلیپا
لمس پوست تو لحظه بسنده
ولی خلا ء ساعات
خیال تو پر کند
مرا کنون حلقه ی تو کافی نیست.
تداوم تو را در تقرب دائم خواهم.
اگر در پندارت باشم، میمانم.
ورنه پس از لحظه مشترک ضربدر طواف
از هم جدا و دور میشویم.
051005
¤ نوشته شده در ساعت 7:46 توسط بیژی
پيام هاي ديگران
document.write(get_cc(4159475))
يكشنبه، 10 مهر، 1384
ماه
ماه
بيژن باران
طبل ماه در آسمان میکوبد.
ستارگان با شتاب دور میشوند
شهر در خواب فرو رفته.
جوان روستاییی نخستین گام را در سایه دیوار
در راه تبهکاری برمیدارد.
در یوش خروس در خواب است.
درختان از نسیم شوق سر تکان دهند.
در کنار پنجره در شرق خبری نیست.
بصدای شب گوش دارم.
جیرجیرکهای نزدیک
ارتعاشات موتور فشار قوی
نبود هواپیما در اقیانوس اوج
شتاب کشتی روز بر گستره آب غرب..
4 صبح 27 .09. 05
¤ نوشته شده در ساعت 5:28 توسط بیژی
پيام هاي ديگران
document.write(get_cc(4145196))
جمعه، 1 مهر، 1384
گربه
بيژن باران
گربه
ميو ميو گربه دالان گرسنه ست.
خود را به قوزك پا مي مالد.
چپ و راست رَوَد
بر نك پا با دُم افراشته حلزوني – تچسم مدنيت و وحش
با ِكش و قوس نرم
كت پشم سفيد مورمور شود.
پشت پنجره گذر فصول نظاره كند.
حركات بيرون مد نظر دقيق
جنبيدن ماهي حوض، گنجشگ شاخه تاك، جنبشی بزير خاشاک.
گاهي از حياط براحتي از مو ميرود بالا بر چينه ديوار.
در اين جوييدنها حركت ميبيند نه سكون. نتيجه
نعش مار يا موش به در حياط كنار پله گذارد
به من حالي كند كه شكارچي محله اوست.
دربرابر سهم غذا و ماوا
اوصيد كيد كند.
120605
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی