یکشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۶

چهارشنبه، 26 مهر، 1385 شبانه 1 شبانه 1 شبي مهتابي است از ماه اسفند، و رونقدار باد تازه ي بي بند. صداي ريزش آب ميان جو، حديثي كهنه گفتن راست مانند. چو تل سكه سيمين- بهنگام خراج- كه وراست ابر - همان قدرت فرمان و اكيد- رشته كوههاي شمال- همه پوشيده ز برف. بارها گه شهر بودم- گاه نزديكتر منزل- با همين نجواي اندر دل: اي خفته بپهلو- عروس ديرسال سفيدپوش! باكامين بانگ مي بر پا شوي? واز كدامين سر? ليك نامد پاسخي منرا بگوش. همچنين او نيز آواي مرا نآورد بروش. دو چند استاره را، گويي، چو فانوسهاي - دور و نزديك- لابلاي مه، بيآويختند به سقف آسمان شب. عروس جاودان نيمه شبهاي سپندي- چو روحي نيمرنگ بر پاي خيزد. فراز هر شبه را خسته و مغموم سپس در اوج- بگاه روز باشد ظهر- پس آنكه شيبرا با بي تفاوت گامهاي سرد كند طي. خيالي دور و ياد كهنه اي باشد مرا- بر پهنه ي نيلي- كه گويي- گل بگل-زورقهاي اسپيد بادبان دارد- و ديد من- همان برفي كبوتر بيزبان حامل پيغام بسوي ماه بشتابد. سپس بر بزم اخترهاي افلاك راه مييابد: - كدامين ست آن استاره من? - كدامين آن او باشد? زماني دير نگذشت- نگاه خسته ام- تير خورده باز دور پرواز- فرو افتاد به پلكهايم- روزني در جوار باغي كه كنون بهشت لخت شاخه هاست. پيام هاي ديگران document.write(get_cc(5707985)) چهارشنبه، 19 مهر، 1385 مرثيه مرثيه روزها از پي هم ميگذرد: بدون اينكه گريه كرده باشم- بدون اينكه زاري كرده باشم. دلم ميسوزد: ژرفتر از آنكه بر زبان آورم. حال را چون روزهاي گذشته نمييابم- وفكرم به اكنون قد نميدهد و از چارچوب يادبودهايم بيرون نميرود. - "شيرين! يا تلخ?" -"نه شيرنيش رفته و در آن: فضايي خالي- اثري بيجا- گمشده ردي - مانده پابرجا." تنها- بودنم هست كه حال را معلوم ميكند. حاليكه چون گذشته مي انگارم: وبرآن زاري نمي كنم. پيام هاي ديگران document.write(get_cc(5677906)) چهارشنبه، 12 مهر، 1385 نيايش نيايش درآينه بركه نگاه ميكنم. برگي ميافتد. برگي برده ميشود. ومن صداي رويش برگي دگر را ميشنوم. برگ بر باد ابر بر باد زمين بر باد باد- باد يكرنگي- مرزها را پاك خواهد كرد. زمين- زمين رها- دوباره باكره اي بي بزك خواهد شد. پيام هاي ديگران document.write(get_cc(5649942)) چهارشنبه، 5 مهر، 1385 او- آبيار شقايقها او- آبيار شقايقها درهاي بسته ديوارها به يورش و شتاب مسخ گشوده گرديدند. دروازه ها روي پاشنه چرخيدند. پراكنده هاي سربي بيرون ريختند. خيابانهاي شهر شكوفه كردند. اسباب بازيها نه براي كودكان بودند- بل براي انديشه هاي داغ آنها بودند. او رفت. خانه خالي شد. آرامش شهر عطر عزا داشت. كسوف گلگتا تكرار نشد. پرده سياه خبر ريخت. ليوان آب را در دست تركاندم. دست مجروح را سوي خورشيد گرداندم. بازتاب تيغه هاي نور بر خون در چشم مي خليد.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی