جمعه، 26 خرداد، 1385
شب و روز
شب و روز
هنوز نتوانسته ام بگزینم:
شب را میخواهم یا روز را بیشتر.
سیاه شب با اندام کشیده در دود
منحنی لمس کسور کور
خوف خرمن خسوف
تنفس تاریک تنها
اطلسی و شببو
ابهام تصاویر، یاد در قاب آبی سیر
عمود تند تخیل افقی
ثنویت تپش عرق شقیقه
نجوای محرم زبان و گوش،
زبان و سق زبان،
لبالب لب بر لب
لثه و دندان
سفید روز با اندام کشیده در نور
آشکار منحنی های لمس پَُرز نمور
کمانه های سکون کسوف
تنفس تناوب تنها
مصاحبت خوب نزدیک و دور
طیف ملون شیشه و نور
زنبق و زنبور
یا نجوای محرم لب و گوش،
گردن و گلو،
دست و زانو
بوس و میک، ترکیب لزج لکه
فوران خیس
070606¤ نوشته شده در ساعت 2:2 توسط بیژی
پيام هاي ديگران
document.write(get_cc(5216623))
شنبه، 20 خرداد، 1385
بيژن باران - کجایی؟
کجایی؟
این فریاد من است در تاریکی
از زخمی ژرفتر از سکوت؛
مهلکتر از انزوا.
صدایی نیست از تو در افق-
فلات کبیر سکوت مرا فرا گرفته.
قهر کهکشانها بیصداست
در حفره سیاه زندان نور؛
چشمک ستارگان از دور.
منحنی آسمان مرا بدوار انداخته.
ماه در هاله ی حوله ی زرد ساکت
در این بلند آبی، راس خیمه ایست لایتناهی.
با تو حرکت صدا دار است.
با تو صدا حرکت را نمودار است.
با تو اندیشه شعر است؛
گفتار، غزل؛
کردار، موج گرما و لزج آب- ین و ینگ.*
060206
*پایه فلسفه چین است؛ همان ثنویت زردشتی. طبیعت بسادگی تغییر میکند؛ در عین حال تکرار فصول ثابت است (لامتغییر). مرد بدون زن رشد نمیکند. تای چی = ین ینگ.
= خورشید. Yang = ماه. Yin تغییر Chi – ساده Tai = مرد- زن. ¤ نوشته شده در ساعت 5:38 توسط بیژی
پيام هاي ديگران
document.write(get_cc(5189145))
شنبه، 13 خرداد، 1385
قرون وسطا
قرون وسطا
معشوق من از عهد حافظ و خیام است.
با او بزبان شعر سخن بایدم گفت.
او چون روح پاسارگاد ناظر اوضاع است.
او بلطافت عطر کوچه باغهای نیشابور است.
بامن بدون یکی به دو،
از زیبایی
کباب کبک و کوک کمانچه میگوید.
او زندگی را دمی دانسته
سرخوش از برف بهمن، نسیم بهار، مالامالی تابستان، رد باد خزان
به آسمان تهی اشارت دهد؛
سپس به خاک پر نقش متغیر.
در او طراوت مهتاب موج می زند.
نیمرخش مرا چون عطر پیاز داغ و مزه لیموترش شیراز تحریک می کند.
حرکتش- قوی درحال خیز برای پرواز را..
021406¤ نوشته شده در ساعت 6:38 توسط بیژی
پيام هاي ديگران
document.write(get_cc(5160333))
شنبه، 6 خرداد، 1385
کی؟
کی؟
وقتی لبان ترا می بوسم
نمیدانم، کی در پشت آنها نشسته است.
وقتی چشمان ترا می نگرم
نمیدانم، کی صاحب آنها است.
وقتی دست ترا در دست دارم
نمیدانم، کی از دستانم خارج می شود.
وقتی نام ترا می شنوم
نمیدانم، کی در مقابل من قرار دارد.
در روزهای آتی ست که شناخت همدیگر
در رویدادهای روزمره پدید می آید.
021606
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی