یکشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۶

پنجشنبه، 23 آذر، 1385 شهر سرخ شهر سرخ پناه دهيد اورا، چاووشي ويلان را- كه هرگاه و بيگاه در ميدانهاي باز و بسته شهر و پشت شهر بزير تازيانه ميرود. پناه دهيد اورا، اي چشمهاي پشت پنجره هاي كركره اي، اي گوشهاي چسبيده به ديوارهاي توفالين! اورا كه سكوتش شوكت قرنهاي پيشين را در انسانيتي نجيب نگه مي دارد. او را كه اسير گشته ولي اسير نبوده است. كسيكه پرندگان را ميستايد؛ از رود مي آموزد، در اين رگبار برده ميشود. + با من بگو! انبوه كودكان را ترسيدگي ز كيست؟ با من بگو! ديگر نمي شود گسليد اين بندهاي مهر را، تا دور دست رها رفت، تا دور دست رها برد؟ اين ست مرگ ما اين تارهاي تنيده به زندگي در پيرامون تنگ و خسين خود. با من بران! بر شهر سر سپرده بر شهريان بسته به تارهاي موضعي بر دوريان آب برده هست و نيست. ما خو كرده ايم. ما گرد كرده ايم. ديگر يك جو گذشت در پهنه ي زيست ما سبز نمي كند. ترس ز دست دادن مهربندها- بند هميشگي ست، اين مهر ما: مهر به كوچكي - گرچه صميمي. خشكي گرفته چشمه ي ايثارمان، دگر، انديشه جولانمان نيست. سخت است و ار محال نيست قانون تغيير ميگويي نيست با تغير، لعنت بر.. پيام هاي ديگران document.write(get_cc(5955407)) پنجشنبه، 16 آذر، 1385 شهر سياه شهر سياه من در سكوت ناپايدارشب به زن ميانديشم و به شعر. شب با بدن كشيده اش گرمي خود را وا ميدهد. ستارگان گرسنه به ماه بنها اشاره ميدهند. شب در انزواي خفته درختان تركيب ترديدش را پي ميريزد. به زخمه هاي سوسكهاي پير كه سوي ماه سياه پيش مي روند. سكوت خسته شاخه ها در ارتعاش اند. شهر-با خيابانهاي خسته گرمش- قطرات تنها را بتندي دور مي برد. بزير تيرهاي چراغ برق اشباح منفصل به خفگي شب دامن مي زنند. دختري با موهاي بلند مشگي، كيف كوچك سفيد راه را دوباري ه ميرود. راننده اي با سرفه اي هستي ناميدش را بثبوت ميرساند. پسري در شلوار كابوي و پيرهن اسپرت بندي از يك تصنيف را وا مي خواند. در دور سگي سوي استخوان ماه پارس ميكند. خفاشهاي ناجنس روبانهاي سياه را از اين سوي خيابان سوي ديگر ميبرند. حركات پيكر گرمي هواي اطراف را شهوتي ميكنند. نگاهي، خطي رها شده در تاريكي ست. پنجره هاي زرد - گويي آتش در آنها زبانه ميكشد- به امنيت خانه ها خدشه مي زنند. بزير شاخه ي درخت كهنسال پنجره باز زرد ميانه ي زني را در پيرهن خواب مينمايد كه با آهنگ ارزان و كندي به پيچتاب آمده است. دستان داغش را بركشاله رانهايش ميسايد. سايه مردي از پشت پنجره اي كمرنگ ميخواند، مينويسد و ميانديشد. نيمرخهاي مردان واقعي - كه خود از سالمنديست- چون بناهاي گذشته تبار آدمي را تعالي ميدهند. پايداري نه از نيرومندي آيد بل از كاووش و بخشايش. + اكنون مارمولكهاي نسيان آفتاب را آه ميكشند. پيام هاي ديگران document.write(get_cc(5927162)) پنجشنبه، 9 آذر، 1385 راه و رود راه و رود دستهايم را به كوه گرداندم. پيكرم بروي دوپايم چو صخره اي ايستاد. فرياد آوردم: "من به شهر خواهم رفت. ميداني? به شهر!" به شكنهاي پيكر گوشتين كوه- از دور، براي بار آخر نگاه كردم. میدانست که از شهر آمده ام. چه گرم و بشور - چو سنگ ولشده بر شيبي - پايين آمدم. رود را ديدم- با ترنم خواب آوري به تراش بستر خويش مشغول است. خود را به رود رساندم. خطوط خسته خواب را ستردم ز چهره ي خويش. در سير سرمد رود كرجي هاي كوچك را ميديدم كه دور ميشوند. ميديدم: رود رهاست و هستي را به ميهماني سبز ميخواند. در مهتابي شب- پريان كوچك آبي را به نيلوفرهاي آبي بيدار ميرساند- كه روي را به شبنم پگاه بشويند. شیر سرد سپیده را بنوشند. به تنهايي خود باز می آمدم. چرا كه كوه و رود را ديگر نميديدم. راه چو پوست خشگ مار نقب به حصار شهر ميزد. به شهر درآمدم. در آن پسين كوته خاموش، از كوچه هاي باريك و دراز با ديوارهاي بلند كهنه- ميگذشتم. و خود را چو پرسشي در بند ميديدم. پنجره هاي تاريك دندانهاي افتاده ديوارها بودند. كنار درها صورتكهاي مبهمي گويي سقز ميجويدند. آه- چه شوم! لانه هاي هندسي كه شلنگ مشروب را در دهان ميگذارند- يا چشمان را به جعبه ها ميدوزانند. دود سرفه هاي مرگ آلود كه زندگي را در تنور ها ميآورند. آه! ميداني زندگي يك قمري يك پروانه يك شقايق يك بركه يك ماهي يك مرجان يك پليكان يك ستاره آه- چه جنايتي! ميگذشتم - چو پرسشي بي پاسخ- در فضاي دمكرده و خالي شهر با آيينه هاي خسته از تصوير با ديوارهاي ساكت بي سايه صورتكهاييكه به نخهايي بسته بودند؛ كلماتي از گلو ميآوردند: "اوقر باشه?" و يا "كجا؟" بي آنكه بدانند كجايند. شهر چه موذيست با موشهايش، چه دغل است با گربه هايش! از كوچه هايي ميگدشتم كه ماهي دگر دارند درشبهاي قطبي شان. وبرشهاي هندسي به سنگها داده ميشد. شبح زني را ميديدم در بالكاني، گيسو فشانده به روياي گل كاغدي؛ در سكوت تيره اش دو چشم - دو چشم سبز- پرده سياه گيسويش را به موج مي آوردند. كودكي را ميديدم بين دو لنگ زني، از بويي به دوار افتاده؛ مردي كه چشم به تيرهاي سقف دوخته بود. بايد گذشت از اين هواي دودي از اين قلب بي ضربان از اين كوچه ي خشك. راه از مكعبهاي بسته و باز ميآييد. راه تسليم است. راه به لعن آميخته ست: بر آن- جاپاي قداره كشان و جاكشان كه چون مهره هاي تسبيح نخ راه از ميانشان گذرد؛ عربده هاي تانكهاياشان آنرا بلرزانند. رود خروش خشمش را خُر ُخر ميكرد. رود راه را ميبريد. راه بر رود پل ميبست. من از راه ميآمدم. به رود ميرسيدم. خود را چو پرسشي رها ميديدم. تنهايي را به نواي رود از ياد ميبردم. رود- روان از دره ها و چكادهاي پاك كه بدن سيالش چه نرم ميخزيد. پيام هاي ديگران document.write(get_cc(5897193)) چهارشنبه، 1 آذر، 1385 گلابدره ميرويم آرام و نرم- بر خط جاده. ربطمان مويين نخي. صلحمان ساده. سر به جيب آورده افشان سرخ سنجدهاي خيس. سبزه هاي سبز- از بن سنگ و تراشه هاي سنگ- بيدها انبوه و تنك. خوش صدا بشكستن خشك شاخه ها. تل هيمه در كنار. رك بود يك كبريت! سر به نرمي ميبرند تا گرمي خواب لودشان را {بر تن خشك شاخه ها پيچند. ما لميده روي شنگي- خيره در رقص شراره هاي اين آتش. آتش زردي. دود سيگاري. شيریني خرما. بيشتاب و با شكيب دستي هيمه را ميآورد نزديك. ياد آن محو خاطره ها در خيالمان. چهچه سسكي كه ميخواند بروي شاخه ي زرد زرشك. آب در بستر خويش نرم و كند زمزمه ش.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی