چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

آخر ایلیاد

کولی کاس

گوش دار به گذشته و پیشگو به اینده،

برایینه شکسته اش کف میمالید،

از شنیدن قیچی تو لب میرفت.

پچ پچی تهیه برش میدید.

درختان تن به نیاز هر شبه داشتند.

نرمای گازهای شک آور را پس میزدند.

گویی شب،

آن شب،

از آن ایشان نبود.

مردم،

گروه مردم،

زندگی را با گوشت و خون ..

آن پیر بزرگ به نیایش پاکی

در ژرفای دره پلید

مشرف بود.

شب گرم فسفر آلود بود.

ماهیان نزدیک و درشت بودند.

کودک ولگرد

پنشهی زرشک خرید -

روی برگ دفتری که بر آن

جدول فیثاغورث رج زده شده بود.



دور سفره

اعضای خانواده بی کارد و چنگال بودند.

پساز شام - مادر بزرگ پیر احساس سردرد کرد.

از یخدان رازآلودش

گزنگبین و نبات درآورد.

آن ایه بنام را خواند:

سه بار

- نه بیشتر-

به خاور و جنوب و باختر

سه فوت کرد.



جفت جوانی از جوی پریدند.

به خانه رسیدند.

شاعر لول

به خیابان نظری کرد - میخواست بگوید که چرا..

ولی سکسکه کرد!

یابوی چرخ آبی شیهه ای کشید.

گنجشک گیج تکانی خورد.

*

در تیره چموش خفه ایی

آن

اسب گنده چوبی

را به شهر هل آوردند.

اسب گنده چوبی

روی چرخهای کهنه سریده میشد.



مردم -

گروه مردم-

با پای خود و بر پای خود بودند.

چه چشمها و دستانی

کز پشت توفال

آن

اسب گنده چوبی

شهریان را دشپا بودند.

چرا که توی اسب گنده چوبی از میخ و نقل پرشده بود.

گماشتگان اسب گنده چوبی

با میخها و نقلهای عاریه ای

بر سر و کول هم بودند.

درختان تن به خارش دردآلود داشتند.

چاوشیهای ویلان کوچه ها برده شدند.

**

در آن پگاه مرگبار -

کبوتر سپید خونین بال

بسوی پزشک مهر

به گلایه شتافت.

و رفت.



28 مرداد سال بد/ سال باد

&&&

 
گلاب‌دره

می‌رویم آرام و نرم

بر خط جاده.

ربط‌مان مویین نخی،

صلح‌مان ساده.



سر به جیب آورده افشان سرخ سنجدهای خیس.

سبزه‌های سبز

_ از بن سنگ و تراشه‌های سنگ _

بیدها انبوه و تنک.



خوش صدا بشکستن خشک شاخه‌ها،

تل هیمه در کنار،

رک بود یک کبریت!

سر به نرمی می‌برند تا گرمی خواب لودشان را

بر تن خشک شاخه‌ها پیچند.

ما لمیده روی سنگی

خیره در رقص شراره‌های این آتش.

آتش زردی،

دود سیگاری،

شیرینی خرما.

بی‌شتاب و با شکیب

دستی

هیمه را می‌آورد نزدیک.

یاد آن محو خاطره‌ها در خیال‌مان.



چه‌چه سُسکی که می‌خواند به‌روی شاخه‌ی زرد زرشک.

آب در بستر خویش

نرم و کند زمزمه‌اش ...

&&&
ورود


روز برهنه شد

بر بام سبز باغ.

از در درآمدی-

ای حجم شکوفان سفید!

با رایحه ی بهار

سرخ لاله بپا.



ای عکس جوانی در قاب اندام من!

مرا اعتیاد نوازش کلامت،

گرمای شعاع چشمان سیاهت،

طراوت نزدیکی جادوی زانوانت،

با نبض طولی تپش، آغشته به شرجی حضورت،

غبار غربت زدود.



بزیر سقف موج ملتهب آسمان

میبویمت در معبد حریر حنایی مجنون بید

با پرستش لمس پوست، فشار گوشت، اتصال تماس، تنفس محرم حریق عرق،

در تناول تورم توت فرنگی رسیده زبان،

جعد مژگان جفت پیاله نرگس نازبار چشم

جیغ بنفش1 سُنبل میک کمانه بازو

تصویر رقص گرگ2 در خط فاصل شب و روز

تمرکز مکث پوزه ز بوی پنیر در ترک تنوری لبو

بر پرز نرمی مورمور لیمو لیمو، آههای بلند گیسو، لیس لاله، زیر،

وای ابریشم پروانه سیاه گشاده بال جادو-

غنچه سرخ شبنم شرم و اشتهای پذیرا

لنگرگاه طریق قائم قایق غریق حریق غروب

در لذت درد یگانگی حضور، خفگی خفن، ُخرناس رعد صرع

با واجهای وحش گره آخ گیر در گلو،

در طوفان اوف غریزه ورود، انبساط ُزخم لزج آرامش ماهیچه، قرار قلم، سلطه ثمین سکون.



بر آب خلیج فارس ُخرامان رَوی رو بجنوب-

در طلوع طشت طلا،

رخنه به خاطرات ویران دور.

بخوان بخط نور بر صفحه دریا:

در تور بلور خور رقص شاد ماهیان

کیان کف ناپایدار، زیر سایه گذر بال ماکیان-

دور شود، کوچک چون ملخی بر کاه گندم.3



مرا به سرخی صدای ِسِحر سَحر ببر-

به لمس شیری شیون نوزاد صبح،

طیف الوان تحرک تابستان 4

مینای پریدن رشحه ی ماهی

زرد خروش خورشید

سیاه افت اسفنجی سنگ پا

آبی سیر صدای دیگ شب

سرخ خروس خوان ده

سفید نجوای کف آلود رود ته دره.



دمی، قرین پوست ران تو، دلیل زندگی منست.

با تو، شاهد زندگی من- تویی.

با تو، در این جهان اثر ز من مانَد- کودکی بر نطع نور فردا.

بی تو، بود و نبود، یکی ست.

050418

1 هوشنگ ایرانی. 2 فیلمی از کوین کاستنر. 3 اصطلاح خراسانی برای خُرد. 4 گرشوین (1898-1937)، آهنگساز آمریکایی: روز تابستان/ زندگی ست آسان/ می جهند ماهیان/ بلندند پنبه زاران..

&&&

 
نگاهت


نگاه تو بر در است

با یاد پنجره باز رو بباغ، هوای تازه،

خورشید تابان، پرنده ی خوانای عاشق

بر همیشگی سبزی شاخه سرو.



نگاه تو بزندگی بجامانده

در چشم رفیقان عشق،

شکوفانی سرخ نسترن تابستان

منگوله های میوه مهرگان باغبان

دانه جو در خاک خوب

اندیشه و بازوی کار بهار.



نگاه تو از زندگی گذرد-

با عبور از اعصار

به کویر و کوهسار.

نگاه تو نگاه تاریخ است

ادامه وجدان مزدک و بابک،

حلاج و عشقی، در شعر سعید گلسرخی و مختاری.

تو در نگاه کودک امروز

نگرانی دیرین امروز، وعده روشنی فردا،

در آسمان شفاف هدیه داری.



نگاه تو زنده است-

در پرواز باز پشتک کامل کبوتر در نیلی آسمان

شنای خیس ماهیان رود ورود دریا،

اندیشه مرور دیروز انسان فردا.

&&&
اقدس

با باد آمده؛ بر باد می رویم.

تخم تکاپوی بهبود بشریم.

از خاک و آب برخاسته

بخورشید نزدیکتر شویم.



ترا رفته ندانیم.

تو در ما زنده ای.

ماندگاری در یاد بازماندگان.

لبخند و دست سخی تو در خاطر جمعی قبیله همیشه قرار دارد.

نامت میان ما با غرور کرور مکرر شود.

زیبایت در ذهن ما پیر نمی شود؛

گرچه خودمان با زمان همراهیم.

هوش و دانشت مشعل روشنایی؛

ورودت جمع را بزرگتر و تمدن- جوی جدید کرد

پاکی و پیمان تو با انسان پیمانه ما شد.

ای دستان سخاوت و دوستی

ای پاهای مبارک شادی

تو بین ما در سفری

هر زمان که پیش من نیستی

کنار خواهر منی.

هرزمان که او تنهاست

تو در کنار منی.

و ما از تو سخن میگوییم، بسیار

در جمع بدون منها.

پند و اندرز تو مشکل گشای ما؛ بنسل بعدی منتقل شود.

ما با تو تنها نیستیم.

تو در رفتار ژنها، پندار و خوابهای ما جریان داری.

ژن تو در نسلهای آزاد با آینده روشنی گام بر می دارد؛

لبخند تو نوید رهایی فردای ماست.

{

عروس خندان، دسته گل بهاران، سوار بر توسن باد به باغ ما خوش آمدی-

با رایحه سخاوت، مدارا، شکیبایی، فراست، لبخند،

مهمان نوازی و مهر.

در سفر به قاره ها، تجدد نجیبانه برای اقوام و اجتماع ارمغان آوردی:

نخستین اسباب بازی کودکانه، عروسک کوکی فرنگی، دخترک چتر بدست تنها با رنگهای روشن،

برای اخوان- که در طاقچه قرار گرفت؛ زیر نظر اولیاء،

عصرهای جمعه روی میز قر میداد- مارا در کنجکاوی و لذت بدیار دوار و هوار می برد.

اگرچه برای ما شما بودی همیشه،

ولی اکنون با حلول به عناصر اربعه، به تو نزدیک تریم.

بما آموختی در رفتار: نوگرایی، دانش جویی، حقوق فردی.

با پیوند فرخنده زوج کروموزم ایکس خود به ایگرگ قوم ما،

3 شفابخش درد انسانها تحویل جامعه بشریت دادی.

+

اجداد دور ما رفتگان بر بلندی گذاشته

تا جای کشت ماندگان بر زمین تنگ نشود.

در استبداد سرطان ریه به دهه 80 حیات

با رفتن بدون چمدان سفری، شجاعت سوختن در پسین بدون گزافه؛

خاکستر از صخره به هوا پراکنده شد.

در ارتفاع نخل و نارنج

بر امواج ابدی اقیانوس کبیر آرام

ذرات زورق زندگی، خوبی، مهر، تجدد بادبان برافراشته-

در خوانش سرخه سر بر شاخه ی زیتون، کوبش آب بر ماسه های ساحلی، مدار دورانگیز ماکیان دریایی.

با شوق جرگه جلبگ، صف سرخس، خزانه خزه و گلسنگ، محفل مرجان دالبر خورهای* باختری فرود آمده؛

بر ماهیان، پرندگان، اورچینها سوار شده- پاکی و تجربه را

انسانیت نوین "قراردادهای اجتماعی" را

در امتداد بیکرانگی افق آب و حیات

تا کرانه های گرم خلیج فارس- اهتزاز درفش های رنگین کمانی نفت و گاز

تا آسمان فیروزه ای فلات تاریخی میهن سوغات آوردند.

تو طلوع میکنی

در لبخند گل گیلاس، خوشه خرم تاک؛

دوباره زاده می شوی

در تبسم نیلوفر تبریز و تهران،

در چهچه قناری مهر، رهایی ادغام شاخه ی پر قلبک سنجد و پرواز فاخته تا دماوند سر سپید

تا رنگهای سحرآمیز سحرفردا.



جمع ما پراکنده- در اینجا، این دم؛

تو در معراج تناسخ ادوار سرمدی طبیعت

محاط مایی- ای چتر حفاظ دانایی، خوبی، خاطره

ای هاله ی منور دیهیم نور و هوش بر سر نوادگان ِ درراهت.

در حرکتی - از عطر و شهد تا میوه و گل کوه و کویر

تشعشع تو با هزاران ذره در گیتی فرود آید:

"دل هر ذره که بشکافی-/ آفتابیش در میان بینی."**

* خور= پیشرفتگی خاک در دریا. ** مولانا

&&&

 
سحر شعر
       تقدیم به فریدون و فرشید، بیاد شب گردیها و پگاه معراج به کوه
       اکبر، برای رفاقت دهه آخر مهدار قرن پیش

 
ای افسونگر افسانه ای

اوراد ساکر غنچه سرخ دهانت

سوار بر نوار رنگین لایزال؛

رقص انگشتان ساحرت

کلامی آهنگین بر صفحه تصویر.

ای جادوی اسطوره ای

مرا در دیگ معجون اکسیر عشق خود بجوشان!

اگر فلفل و نمک بیش طلب کردم؛

بگو "فضولی موقوف!"

زیرا تو در تغییر حال لحظه ای

با یک ناسزا آغاز؛

و دهها قربان صدقه ی بعدی

فضای زندگی را معطر دایم میکنی.

روزها میگذرد.

با سکوت خود مرا چیز خورد میکنی.



با حلقه ۴۰ کلید خود

طلسم دروازه قفل قلعه الموت را شکسته

روزهای مرا پر از قوس قزح تمنا میکنی؛

شبهای مرا پر از شهاب هوس.



ای پری دریایی

کی از آستانه ی در ایی؟

خیس و آب چکان بسوی آتشگاه خانه بازایی!

**

سه پر سیمرغ باید.

تا با آتش آن، جن حاضر مرا بتو برساند -

زیرا نشان تو ندانم.



از خاله سراغ تو گیرم؛ مرا برد پیش

سید جلال، دعانویس ته امیریه.

بادست مبارک، آقا طومار کوتاه قلمی کند.

درآب استکان کمر باریک، تبرک دستنویس اضافه شده

تا عارضه زایل شود.



عمه در را باز؛ فالگیر کوچه را تو حیاط کشد.

مشدی بر لبه حوض نشسته اسطرلاب انداخته تا جن زدگی باطل شود.

- نگوید برای همیشه یا فقط امروز!



خواهر مرا پیش مادام ارمنی برده

که در فنجان قهوه من خیره شده

در دالبرهای خشک جدار درونی آن

ردپای ترا یآبد تا مرا بسوی تو راهنمایی کند -

تا از بیچارگی بیرون ایم.



مادر برایم سرکتاب باز کند: خوب، بد، متوسط.

سپس تند نذری به امامزاده داوود برده؛

نظرقربانی بگردنم آویز کند.

در برگشت بره قربانی بر سفره امام اضافه کرده؛

میخواست آش اوماج نذری دهد که باران گرفت.



از دوست خواستم.

"خانه دوست کجاست" را ازبر زمزمه کرد.

جلدی زد بچاک تا ۷ چنار

دخیل برایم ببندد؛ خواسته ام مستجاب شود.

برادر برایم شعر لرمانتوف خواند:

"نی خشکی جدا کرد از نیستان

که میلرزید از گستاخی باد.."

سپس رفت برای خرید ۲۴ جلدی کلیات پوشکین یا لنین.



پس از شنیدن وصف جمال تو و شیدایی من

مادر بزرگ نخست گفت مرا "نظر زده اند."

از پستو سکه و تکه ذغالی؛

از دولابچه ی تل نمک تخم مرغی؛

از جیب کت پشمی دستمالی آورد.

چارقد خود بر قالیچه هریز پهن کرد.

سکه بر تخم، زیر خیمه دستمال بدست چپ

بادست دیگر ل های وارونه کشید با ذغال سیاه

روی تخم سفید با خواندن نام

همه کسانیکه مظنون بودند.

حتی آنها که او ابا داشت و فشار بیشتر بر سکه میداد.

همه ی خویشان را نام برد و تخم نشکست.

دوباره رفت تو پستو؛ از صندوق چفت و رز دارش

کتاب ازمابهتران را درآورد.

با ورق زدن صفحات چاپ سنگی کاهیش

عکس خانوادگی آنها را

با انگشت مسن سبابه اش نشان داد.

رو بمن کرد؛ ملایم گوید:

"این از تخم و ***** پریان است."

در این تصویر آل، دواله پا، جن، دیو، پری، غول

- نیم انسان نیم جانور: سمدار ،دمدار، ناخندار، پرمو ، بیمو، بیدم

شاخدار، بیشاخ، قوی، ظریف - ردیف ایستاده.



دایی با داعیه خواندن کتاب سینوهه مصری در لندن،

سودازدگی و بی اشتهایی مرا به غلظت خون و صفرا ربط دادند.

دستور فرمودند مرا هجمه کرده؛

زالو گیر دوره گرد را امر کردند تا از کیسه خود ۶ زالو

گذاشت به سینه و بازو -

برای مکیدن لختگی خون.

نیم ساعت بعد این جوخه سیاه کرمان کلفت شده.

اینبار دایی دستور دادند برای من

عناب، برگ تربچه و لیوان آب انار؛

سپس جوشانده، گزنگبین و نبات.

برای ناهار هم آش گشنیز با قلم گوسفند و هویج.

ولی از آروغ عافیت و چورت قیلوله خبری نشد.



از پدر بزرگ پرسیدم؛

ازغزلیات حافظ با نیت من شاهد آورد:

"پیرهن چاک.."

پدر سطوری از شاهنامه، امیرارسلان و بینوایان خواند.

عمو روزنامه را ورق زده به قسمت

بروج فلکی حواله ام کند.

در همان صفحه سطری با ۳ واو رایانه یآبم.

در تارنما نشانی ترا خواستم.

صفحات متوالی نام، مشخصات، عکس و نشانی

در عدسی چشمانم ظاهر شدند.



روزها و شبها در "طلب یار" گذشت.

از شهرها، کشورها، قاره ها رود مصور نامها جاری شد.

من دنبال او بودم؛

ولی طومار نامها و زبانها مرا دربر گرفت.

باز قطرات پیام و نامه از دور میچکد.

**

آه معشوق من پری ست؛

اوبا منست ۲۴×۷ ایام.

شب بر شاخه توت کهن مرا صدا میزند.

صبح سحر کنار چشمه

با ۲ کبوتر مغرور بر ۲ قایق خوشتراش و زانوی مخدرش

در استتار "پیرهن چاک " مرا اشاره میدهد.

در صلات ظهر، در هرم لغزان گرمای صحرا

زیر سایه درخت گردوی سر به فلک،

رقصی پرپیچوتاب میکند.

سپس از پاواز رود به کناره خاوری رفته

زیر سایه درختچه های آلبالو، موازی ماهی خزر،

روی چادر سفید گلریز پهن خود.

در تولد دوباره اش

خورشید کسوف میکند.

چشمان باز مرا خیره؛ سپس خواب میکند.

با تماس دست من با این برج عاج بپهلو فتاده

برق فشار قوی ز بازو گذشته مرا با صرع رعشه ای زمین میزند.

در قفل قامت افقی ۲ نخل شناور کارون

از گهواره پرفشار آبهای خلیج فارس

به اقیانوس آرام میبرد.

غروب بر شیب مطبوع اخرایی تپه

بر گیسو۱۰۰۰بار شانه میکشد.

از پشت پرده مشکی مویش

۲ چشم میشی مرا نظاره میکنند.

وشب، باز شب، در رویای خواب و بیدارمن

با کش وقوس مرا اسیر امواج هوس میکند.

در خیسی سرد سحر، قبل از خروس خوان؛

تحریک نیمرخ ماهرنگ او

با آبشار سیاه گیسو

پرده ی مهدار پنجره را پر وخالی میکند.

**

ای خانم محترم کوچه ی چاله حصار

گرد و ادویه ای بمن دهید

که در هیچ عطاری ای پیدا نشود تا

بدور خانه او بپاشم تا

در کاسه تاسه کباب او یا

در لیوان شربت سکنجبین او بریزم.



با جادو و جنبر اورا تسخیر کنم.

تا قرار گیرد این تصویر سکر فررار

در سکون قاب دیوار .

تا هرگاه که خواستم او را ببینم.

نه هرگاه که خواست او را ببینم.

170903

&&&
آسمان آبی

با تو بخواب میروم. با تو بیدار میشوم.

این است رسم بیکران عشق، ای نازنین.

با من بخواب میروی. با من بیدار میشوی.

این است رسم بیکران عشق، ای نازنین.

روزها و هفته ها این بیتِ محبت رج میزنیم.



سنجابِ لرزان ِ دست آموز بر شیبِ دره غنوده بیخبر،

زیرِ آوارِ آفتاب، در سایه درختِ لیموی مقدس.

ترنم جوی شیار زیرین، مد نظر.



در سرزمین پرتپش دره های مرطوب، تپه های گندمگون

زیر آسمان آبی، رگبارهای ناگهان موسمی-

چریکِ هوشیار ِ سوارِ سایه- ریسمان ِ راه گرفته؛

سودای صاحب سنجاب، سنجاق تیزصدا درسر،

کنار سنجد معطر، غرق قلبکهای شنگرفی مهر، دست برسجاف ششلول کمری

از خشاب پر مهرخود، فشنگ قشنگ عشق جدا کند.

بر درفش سرخ آن، با مٌرکب شیری رباعی کمند کند:



بجستجوی تو گذر ز کوه و دریا کنم.

با ورود به دره دل انگیز پرطنین ندا کنم.

بر سنجاب سکون، چشمه ی هوس

تاجی ز لاله و میخاک جدا کنم.

151003

&&&

به باغ بیا

بیا به باغ در پگاه!

بگو بکن مرا نگاه!



جویباران با ترانه ی گذران زمان

زیر برگ‌ها با آوازی پر وجد، بلبلان

در قفای غزال‌ها، قمریان

با روبان آبی پاپیونی پرواز.



به زیر درخت گیلاس بیا!

بلوز لیمویی بالا، شلیته قاسم‌آبادی به‌پا.



بر هر گره‌اش گوش‌وار دوقلوی سرخ

با طپش نبضش صمغ جاری در آوندها

سر بر آسمان آبی گرگ و میش سحر

ریشه در خاک باستانی میهن.



کفش بر کن و ز پا جدا

گذار بر فرش یشمی چمن پا!



با حاشیه معطر اطلسی و یاس

تعظیم صف کوکبان و اختران

و قامت رشید گل آفتاب‌گردان-

زیر سنگینی کلاه ملون‌شان.



من در انتظار تو ام، اما

در باغ زیر گیلاس، تنها!



پشت به تنه سرد استوانه‌اش

در دست لاله و سوسن و گل سرخ

بر لب نام جادو و سکرآورت!

در قلب طپش عشق بی‌قرار.



دخیل بر این مجموعه روا

با زوج طوق بازو و پا.



الوان نامرتب شلیته بر چمن

کفش بلند پاشنه کرم کنار گل.

شلوارک و شلوار در نسیم

باغ در دوار رایحه تداوم حیات.

051103

&&&

 
گیتار من

     برای علی ساحر الوان شاد

گیتار من گرد و کشیده

کنارمهتاب پنجره

با صافی حنجره

تارهای معطر رسا

سینه پرصدا

و تاری حفره میانی.



گیتارمن با دوایر تزیین به گردن

سینه محدب غرور، باریک کمر- با مامن جادار زیر

بندینه مشکی حائل بدن.



گیتارمن زیبا و خوش تراش.

یادآورنسلهای گمشده باستان

پر از رنگهای تند دلنشین کویر و کوهستان

پر از رنگهای آرام دریا و آسمان

پراز هوای تازه و نور

پر از هیجان و شور.

ذهن با وفای او پر از یادهای شیرین و دور.

ارواح رفتگان را حاضر کند در اتاق من:



"مراببوس! مراببوس!

دخترزیبا امشب برتو مهمانم.

درپیش تو میمانم تا لب بگذاری برلب من.

دختر زیبا! از برق نگاه تو .."

گلنراقی: آخرین بوسه- طنین تاریخی در شاخه های تبریزی تابستان خشم.



دقایقی گذرد:

"مهتاب، ای مونس عاشقان، روشنایی آسمان.."

ویگن: مهتاب- تکرار خاطرات شبهای سور شهر.



زمانی دگر:

"تو دریای من بودی! آغوش وا کن!

که میخواهد این مرغ زیبا بمیرد."

مهرپویا: قوی زیبا- بازآوار یادهای تلخ اجتماع.



دمی بعد:

"وقتی چلچله ها میرن/ به سفر های دورادور

از تو میپرسم، چو هر یک/ میکنند از بامم عبور"

اصلانی: عبور - ترنم خفیف هجرت بافقهای دور.



گرمی موسیقی تنهایی را

در ضیافت خیال کند مسحور.



زیر چادر شب شکوفان نیلی سپهر

با انحنای دل پذیر، روی زانو در بغلم غنوده او.

با زمزمه ی پر تمنای نیمه شب

انگشت به تارهای مویش:

دست بر بدن صاف جادویش

تا در ارتعاش عشوه و عشق

شکسته شود سکوت شب.



من دیوانه اویم، اسیر گیسو ی پر حالتش.

در رقص موجی گرمی زایش

در دوران دوایر سماع و سکرش

مضراب شصتم حواشی پل خرکش:

زخمه ها، ارتعاش، ناله

کف بر محدب کشاله.



گیتار من معشوق پرشور و پر طراوت.

فشرده در برم: دست بر کمانه کمرش

با لولای عشق: قلب من و او، گیلاس دو قلو.

انگشت روی پوست در نوسان رقص

این صدای اوست از رخوت من

یا رعشه من است از نوای او?

اوست مرا میخواند بخود

یا منم اورا بخود میکشم

یا هر دو در جذبه وحدت عشق?

&&&

همپای من

 
خورشید بر گستره سبزینه دریا

از انحنای افق سحری آهسته بر اید.

من از غرب خواهم آمد؛

تو از شرق.



تمام روز بر ایینه نورانی آب طی طریق کنیم.

قلبهایمان قبله نمایمان باشند.

تا به میدانی در میان دریا نزدیک شویم.



بیا با هم در خنکای زرین غروب

بر این پهنه مواج

یک رقص طولانی تانگو

- بیان عمودی طلبی افقی -

در امتداد محور زمان آغاز کنیم.

موسیقیمان صدای موج دریا

با نرمای نسیم

و ضرب صدای دالفین های نزدیک و دور.

تو با پای برهنه در شلیته قاسم آبادی و بلوز سرخ

پای راست بجلو - آهسته آهسته تند تند آهسته

من با شلواری سیاه و پیرهنی سفید

پای چپ بجلو - آهسته آهسته تند تند آهسته

بسوی هم اییم.

ما دو پروانه سبک بال پایکوبیم بر آب.

شانه باد در شبق گیسویت فتاده

تا در تناوب باز و بسته آن قارمون نامریی

شور را شتابی منظم بخشد.

من با دستمال سبز بگردن

- برگ بزرگ حیات بوته موز -

بسیاق کولی کوچ گر کروآت در ساحل آدریاتیک

محو در رویت رویای روبرو؛

بهم نزدیک میشویم.



در چرخ سریع یک کورته ترا درآغوش میگیرم.

۴ عدسی مردمک های میشی رنگ

در تقابل هم، بیدرنگ

بی نهایت ابدیت را تکرار میکنند.

رایحه تو در مغز من داغی ابدی میگذارد.

**

اشعه طلایی مهر بر فرش سیال نارنجی

هوای ما را داشته؛

ما رقص خود را تا برآمدن ماه،

این مونس عاشقان،

ادامه میدهیم.

میشنویم که صدایی ملکوتی میخواند:

"مطرب بزن که کار جهان شد بکام ما.."

ستارگان، ثوابت، و سیارات

بدوران افتاده.

آتشبازی سماوی کواکب کهکشانی و شهابها کولاک میکند -

با تصویر مضاعف ۱۲ برج فلکی در دوار

بر آب اسفل سافلین

بدور ۴ پای بدوی

این ۲ همپای گره خورده باهم.



رقص تمام شب ادامه دارد.

**

شب است.

همپای من با من است-

او در آغوش گرم طپنده ی من

من در انحصار بازوان سیمین او.

با اوچویی در کمر، چون فلامنکوی غرناطه، پر از فلر

- دردست راست گوشه دامن گرفته؛ سپس رها کرده -

بر خط افقی تی ازهم باز میشویم،

پس آنگه با لی لی آرژانتینی بجلو میرویم.

هر از گاهی شاخه رز سرخ گذرد

از ردیف دندانهای سفید من

به ردیف مروارید در دهان تو

وبرعکس.

ریتم را با سالسای لاتینی تندتر کنیم؛

یا با میلونگا، آهسته.



در شب، لباسمان از دود:

لطیف، پیچنده و لغزنده.

بالای سرمان مشهود:

ستارگان آبی و ماه محجوب.

بزیر پایمان فرشهای لایتناهی آب بر آب.

دستی بزیر آب کرده - تونا گرفته

چون سر بریده پرسیوس آسمان شب بالا میبرم.

چکان باران از ماهی، مشت، مچ

و بازوهای برهنه ام فرو میریزد.

سوشی بهشتی با نمک و جلبگ دریایی

شربتی اعلا از صراحی حافظ

حیات را تداوم بخشد.

اگر دالفین و پلیکان نظری بما کنند؛

ما با بوسها پیام میدهیم.



در قفل قامت افقی ۲ نخل شناور

برگهواره پرفشار دریا ..

**

سحر دوباره آفتاب

از بین لبهای لعل یاقوت و برفک دندانهای شیریت

آرامانه بیرون ریزد.



بر شانه سوخته من

طشت طلا ارتفاع گیرد.

&&&

 
آب و آتش

فوج پرنده را در دشت پی گیرم

مرا به آب رساند.

بر چادرشب خاکی صحرا

کمربند زبرجد یابم-

بزیرش آب چون ماری پیچان و طویل.

دنبال روبه دور در کوه،

به چشمه ی سرد رسم.

پیکرم موازی افق.

لمس لبه گرد این سراب هوس و هوش-

لب خشک بر موج تری نرم.

رایحه ی آشنای اوج شهد عشق.

طنین ترنم خیال خمار در تناوب زوج گوش-

مزه این طراوت قرین قرنیه ام.

« در پیاله عکس رخ یار» بیقرار!×



در افق ستونهای دود،

آذرخش خشایاری بر دریای کبود، تازیانه ی نور عمود-

تیرک خیمه ی تراکم آسمان خمود.

بشکفند همزمان شکوفه های آتش شرور-

بر بازوان درختان دور،

تنه غرور، بوته مستور، لانه مور.

بسوزند خشک و تر در شور.

شرار عشق شعله کشد بشکل منشور

بر شانه ام شود شمد شراب و نور

« دیدار آشنا را» حضور. ×

ــــ
× حافظ: ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم. باشد که باز بینیم دیدار آشنا را. 

برچسب‌ها:

1 نظر:

Anonymous ناهید سرشگی گفت...

سلام بر دوست و استاد گرامی
ممنون از ادرس جدیدمدتی بود که وبلاگتون باز نمی شد فکر کردم مثل وبسایت من فیلتر شده. ممنون از مطالب پر بار و تاثیر گذار شما دوست خوبم
سرشگی

۷:۴۴ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی