سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

بيژن باران


یادها-3

Now over and over I keep going over the world we knew. Sinatra
حالا هی و هی دوباره به دنیایی که میشناختیم، فکر میکنم. – فرانک سیناترا

1

تبعید خاطرات را ویران میکند-

با عدم تکرارشان در دیدار و گفتار؛

نبود نزدیکان، دوری محیط آشنا

متروکی بازگویی آنها.

گورستان حافظه شهر است؛

ردیف بصری گذشته

برای یادآوری همه

زیر آسمان ابدی همیشه.

2

هبوط آدم عاطل

تبعید او به این دنیا-

لخت و پاپتی بر خاک جدید،

بدون اثاث و ماوا به سرزمین غریب،

با تنهایی و غربت؛

کار ، کار، کار،

تا با کار برای تسکین خاطرات؛

تا با کار، افق فردا، باز.

3

وقتی در امتداد عمر

از گرم محیط خودی کنده میشوی؛

در خانه ای در خیابانی بیگانه

در محاصره سرهای غریبه قرار میگیری.

یادهای گذشته از افراد و محیط

به حال قابل انتقال نبوده.

دیروزت تنها در ذهن تو میماند - در زوال.

امروزت روز صفر خاطرات آینده میشود.



تو دربدر بدنبال آوایی آشنا

بی نتیجه میگردی.

بر رود یادها آهسته میرانی.

ساختمانها و درختان برای تو خاطره میشوند.

در همهمه بازار

و زمزمه دیدار

زبان تو از رواج می افتد.

صدای تو رسا نبوده؛

سکوتت عادی میشود.



مرگ خبر است نه شرکت در حادثه.

تو نیستی تا به گورستان روی.

مردگان تدفین نمی شوند.

در ذهن تنهای تو تن های آنان سرگردان، پیر نمیشوند.

4

تبعید انجماد خاطرات است-

با زوال آهسته در سکوت.

تبعید زندان انفرادی خاطرات است.

در تبعید

نیست عید -

عید گذران روز دیگری از سال ست.

شاهد رشد طفل به جوانی نیستی.

موطن، افسانه میشود؛

زندگی، خبر.

در تبعید تداوم خاطرات در ذهن است-

نه در زندگی.

آینده و حال در گذشته زندان بوده؛

عروسی و عزا بیصدا میشود.

صدای کودکان انعکاس کودکی نیست.



در برگریز پاییز بولوار

مادر تنها با کالسکه طفلان دوقلو

از غبار ایام ظاهر شده زود ناپدید میشود در پشت درختان چنار.

5

سفر پنجره ها را میبندد. *

روزها را غروب،

شبها را تار و پرسکوت میکند.

عکسها و نامه ها از دنیای رفته سخن میگویند-

از یادهای مشترک،

رنگ و بوهای قدیمی

توت فرتوت کنار جو

ردیف کفتران لبه بام کاهگلی

لک لک تنبل گلدسته کنار گنبد

بقالی با بوی غلیظ پنیر لیقوان

دود بلالی بریان، دکه کباب کوبیده و ریحان

کوچه های خواب رفته تابستان

خانه های آشنای دور

با گوشه های مبهم اتاقها،

دالانهای تاریک خنک.

6

در غربت است تنهایی و واجهای جدید؛

ویرانی آهسته ی خاطرات مخاطرات دیروز در ذهن.

خاطرات مشترک با خانواده و دوستان

پرپر میشوند – در انزوای زود زوال.

در غروب غربت

فانوس نارنجی خورشید

پنجره را در دیوار روبرو قاب میکند.

امتداد غربت

ویرانی خاطرات مشترک است.

وقتی در موطن من هندسی شهر تغییر می کند

در خاطرات من دور

شهر همان می ماند که من آنرا ترک کردم.

کوچه های فرعی محو می شوند.

کوچه اصلی با خانه من در آنزمان

میماند و اسطوره میشود.

نان وطن پهن است و ترش لب؛

نان غربت قلمبه که با کارد ورقه میشود.

دیدار نوروزی خاطره ای دور میشود.

زمان چه سریع

مرا در خطه خاطرات زندان میکند.

در تنهایی، هی بازاندیشی دوباره تکرار-

تکه های آفتابی کودکی و شبهای سفید نرد بیسحر جوانی.

7

در هجرت فصول بدون شناسنامه می شوند-

با هندسه ی شهری ناآشنا،

باآسمان کوته ابرین

با بوهای نوین

درتنهایی بی انتها.



هجرت سرگردانی ارواح است-

بیخانمانی تو و آنها در ذهن تو.

مردگان در خوابهای سحری ظاهر می شوند.

در مهتاب شب

شبح آنان در میان درختان؛

مختل شدن چرخه حیات از تولد تا ممات،

نبود عاشقان قدیمی در کنار؛

حتی ممنوع است ورود به گورستان و لاله های خاوران.

8

در هجرت درونی

ترک دنیای خارج میشود.

یادها با تکرار مرور دوباره باز احیاء میشوند.

موسیقی جوانی در ذهن هی نواخته میشود.

سوت تنهایی، زمزمه سرودهای قدیمی، نجوای نامهای زود رفتگان -

قدم برداشتن در خیابان غریبه را آهسته و بیمقصد میکند.

آه گذشته را آب برده؛

تو در کنار رود، تنهایی.

باد از بیخانمانی تو ناله میکند.

در روزهای ابری غربت

تو دیگر سایه گذشته را نداری در کنار خود.

گفته شده: "دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد." **

9

آیا صدای غایب،

انعکاسی در میان صداهای نو،

در وطن می ماند؛

یا در تاریخ؟

او بدنبال خورشید گمشده

بزیر آسمان ابری رفت.

برای تصاحب روز

شب را هم از دست داد.

او برای دیگران زندگی میکرد.

با خواب، خماری، رخوت و خستگی امروز

اکنون بیگانه و دور از دیگران وقت کشی کند.

غروب او ابدی؛

در محاصره مرگ است.

10

آنروزها رفتند.

روزهای پیشرو در خیابان اجتماع

خروش پویان بر فراز درختان،

روزهای چشمانداز آینده

با چراغ تجربه آموزی گذشته-

دنیای گذشته بیمرز.

ولی اکنون مقرش در حصار اتاق،

میزش کنار پنجره بی آفتاب، با انبوه کتاب،

در ایستگاه خاطرات.

او بجستجو برای مکانی در آفتاب برای همه.

جوانی، جستجو، کنجکاوی و عدالت کار - افق آن روزها.

با موج مردم در میدان، طنین تاریخ در بلندگو،

صدای او در فریاد توده دانشجو

تا سپیدی ثابت ستیغ کوه.

12/6/2010 11:03
*اخوان ثالث: "لعنت به سفر که هرچه بود او کرد."
**سعدی091507

برچسب‌ها:

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی